U^was your cousin until..... ^U
U^was your cousin until..... ^U
U^part_⁷ ^U
ب/ا: اما چرا ا.ت؟
جونگکوک: گفتم که دوستش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم و ازش محافظت کنم
ب/ا: خیلی خب باشه اما نظر ا.ت هم مهمه
جونگکوک: صد درصد
ب/ج: جونگکوک باید تفاوت سنیتونم ببینی
جونگکوک: باشه میدونم ا.ت ۸ سال از من کوچیکتره ولی من دوستش دارم
ب/ج: باش
ب/ا: من میرم با ا.ت صحبت کنم
جونگکوک: باشه منم میرم اتاقم
ب/ج: منم همینطور
.......
ب/ا: میتونم بیام تو
ا.ت: عه باباجون بیا تو
بابای ا.ت رفت داخل
ب/ا: میشه حرف بزنیم
ا.ت: اره
بابای ا.ت نشست روی تخت جفت ا.ت
ب/ا: برات خاستگار اومده (یکم رک نمیگفتید بهتر بود پدر جان 😐😂)
ا.ت: چی!
ب/ا: شنیدی دیگه
ا.ت ویو
وقتی بابا گفت برات خاستگار اومده ترسیدم با خودم گفتم نکنه تهیونگ باشه و به بابام گفتم
ا.ت: مثل قبلی ها ردش کن
ب/ا: اما این یکی فرق داره نمیخوای بدونی استایلش چجوره
ا.ت: حالا که اسرار میکنی گوش میدم (وات ده فاز😐)
ب/ا: باش😐
ب/ا: عرض کنم خدمتت دخترم که یه پسر ۲۷ ساله جذاب خوشتیپ و با کلاس و پولداره و عاشق رنگه مشکیه... فامیلیش جئونه و اسمش جونگکوکه و عرض کردن که خیلی دوست داره و روت غیرتیه(کِی گفت روش غیرتیه😐)
ا.ت: درست فهمیدم؟(گیجی خواهر🙂)
ب/ا: اوهوم
ا.ت: کوک اوپا از من خاستگاری کرده😳
ب/ا: درست فهمیدی
ا.ت: جیغغغ
ب/ا: کرم کردی دختر
ا.ت: م.. من چی بگم دودل شدم... اصلا چرا میخواد با من ازدواج کنه.... یعنی بخواطر...
ب/ا: بخواطر چی
ا.ت: ه.. هیچی *توی ذهنش: دختر خودتو جمع کن *
ب/ا: قبول میکنی یا نه
ا.ت: باشه
ب/ا: به همین راحتی؟
ا.ت: اوم... حالا راجبش بیشتر فکر میکنم
ب/ا: خیلی خب پس من برم بخوابم
ا.ت: باش
بابام رفت داخل اتاق خودش و مامانم مجبور شدم جلوی بابام جوری نسون بدم انگار خوشحالم ولی نه باید برم دلیله خاستگاریش چیه
رویه ی بلند لباس خوابم و پوشیدم و رفتم و در اتاق جونگکوک رو زدم چون چراغ های عمارت خاموش بود هیچی نمیدیدم دیدم درو باز نکرد خواستم برم که صدای قفل در اومد و در و باز کرد و جلوم ظاهر شد
ا.ت: میتونم بیام داخل
جونگکوک: بیا(سرد)
ا.ت: مرسی
ا.ت رفت داخل اتاق جونگکوک و باهم روی کاناپه ی داخل اتاق نشستیم
جونگکوک: بگو (سرد)
ا.ت: دلیل کارات چیه؟
جونگکوک: کدوم کارا
ا.ت: ازدواج من و تو... سرد بودند
جونگکوک: دلیلش تویی
ا.ت: من؟
جونگکوک: اوهوم
ا.ت: اما چرا
جونگکوک: خودت خوب میدونی
U^part_⁷ ^U
ب/ا: اما چرا ا.ت؟
جونگکوک: گفتم که دوستش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم و ازش محافظت کنم
ب/ا: خیلی خب باشه اما نظر ا.ت هم مهمه
جونگکوک: صد درصد
ب/ج: جونگکوک باید تفاوت سنیتونم ببینی
جونگکوک: باشه میدونم ا.ت ۸ سال از من کوچیکتره ولی من دوستش دارم
ب/ج: باش
ب/ا: من میرم با ا.ت صحبت کنم
جونگکوک: باشه منم میرم اتاقم
ب/ج: منم همینطور
.......
ب/ا: میتونم بیام تو
ا.ت: عه باباجون بیا تو
بابای ا.ت رفت داخل
ب/ا: میشه حرف بزنیم
ا.ت: اره
بابای ا.ت نشست روی تخت جفت ا.ت
ب/ا: برات خاستگار اومده (یکم رک نمیگفتید بهتر بود پدر جان 😐😂)
ا.ت: چی!
ب/ا: شنیدی دیگه
ا.ت ویو
وقتی بابا گفت برات خاستگار اومده ترسیدم با خودم گفتم نکنه تهیونگ باشه و به بابام گفتم
ا.ت: مثل قبلی ها ردش کن
ب/ا: اما این یکی فرق داره نمیخوای بدونی استایلش چجوره
ا.ت: حالا که اسرار میکنی گوش میدم (وات ده فاز😐)
ب/ا: باش😐
ب/ا: عرض کنم خدمتت دخترم که یه پسر ۲۷ ساله جذاب خوشتیپ و با کلاس و پولداره و عاشق رنگه مشکیه... فامیلیش جئونه و اسمش جونگکوکه و عرض کردن که خیلی دوست داره و روت غیرتیه(کِی گفت روش غیرتیه😐)
ا.ت: درست فهمیدم؟(گیجی خواهر🙂)
ب/ا: اوهوم
ا.ت: کوک اوپا از من خاستگاری کرده😳
ب/ا: درست فهمیدی
ا.ت: جیغغغ
ب/ا: کرم کردی دختر
ا.ت: م.. من چی بگم دودل شدم... اصلا چرا میخواد با من ازدواج کنه.... یعنی بخواطر...
ب/ا: بخواطر چی
ا.ت: ه.. هیچی *توی ذهنش: دختر خودتو جمع کن *
ب/ا: قبول میکنی یا نه
ا.ت: باشه
ب/ا: به همین راحتی؟
ا.ت: اوم... حالا راجبش بیشتر فکر میکنم
ب/ا: خیلی خب پس من برم بخوابم
ا.ت: باش
بابام رفت داخل اتاق خودش و مامانم مجبور شدم جلوی بابام جوری نسون بدم انگار خوشحالم ولی نه باید برم دلیله خاستگاریش چیه
رویه ی بلند لباس خوابم و پوشیدم و رفتم و در اتاق جونگکوک رو زدم چون چراغ های عمارت خاموش بود هیچی نمیدیدم دیدم درو باز نکرد خواستم برم که صدای قفل در اومد و در و باز کرد و جلوم ظاهر شد
ا.ت: میتونم بیام داخل
جونگکوک: بیا(سرد)
ا.ت: مرسی
ا.ت رفت داخل اتاق جونگکوک و باهم روی کاناپه ی داخل اتاق نشستیم
جونگکوک: بگو (سرد)
ا.ت: دلیل کارات چیه؟
جونگکوک: کدوم کارا
ا.ت: ازدواج من و تو... سرد بودند
جونگکوک: دلیلش تویی
ا.ت: من؟
جونگکوک: اوهوم
ا.ت: اما چرا
جونگکوک: خودت خوب میدونی
۱۶.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.