p: 11
بابا:داهی نیومده هنوز
اون خانمه نگاهی به بابا کرد و گفت
_نه الاناس که دیگه پیداش شه
داهی کی بود؟نکنه بچه داشته باشن
صدای اون خانمه رشته افکارمو بهم زد
_عزیزم داهی که اومد شام میخوریم گرسنه که نیستی
انیتا: نه ممنون
خودش بریده و دوخته حالا میپرسه گرسنه نیستییی وقتی میگی اون اومد شروع میکنبم اخه گرسنمم باشه مگه میتونم بگمم
ساعت ها گذشت و به حرف زدن با همدیگه مشغول بودیم که زنگ خونه به صدا درومد و ی دختر با قدی متوسط و بدنی نسبتا لاغر و لباسایی که از شذت مضخرف بودنشون ادم به وجد میومد وارد خونه شد کلا صورتی بود سر تا پاش و چشای مشکیش این هماهنگیو بهم زده بود
همینکه وارد خونه شد بلند گفت "بابایی" و خودشو توی بغل بابا انداخت اونم که مشخص بود بدش نمیومده بغلش کرد و سرشو بوس کرد
بعدم سراغ اون خانمه رفتو اونم بغل کرد
و بلاخره چشمش به من خورد
_عا ایشون کین
_آنیتا خواهرته عزیزم
بابا اینو گفت و دختره پوزخندی زد
داهی: هه این خواهر منه
بابا: ارع خواهر بزرگترته
مشخص بود ازون ادمای تو مخه
به اجبار پاشدم و دستمو جلو بردم و همزمان گفتم
_آنیتام خوشبختم
خنده مضحکی زد و دستمو گرفت و گفت
_منم داهیم پرنسسِ مامان باباممم
رو بابا گفتنش تاکید خاصی داشت
اون خانمه که ظاهرا اسمش هیونجو بود گفت
_غذا امادست بریم دیگه
داشتیم غذا میخوردیم
بابا خیلی به اون دختره توجه میکرد مشخص بود خیلیم دوسش داره اونا باهم حرف میزدنو منم در سکوت فقط با غذای خودم بازی میکردم اشتهایی برام نمونده بود
بابا برام ماهی گذاشت و گفت
_چرا چیزی نمیخوری عزیزم
ازین کارش پوزخندی روی لبم نقش بست
انیتا: بابا جون ینی حتی اینم یادت نمیاد که من از ماهی متنفرم
حقم داشت ازبس درگیر خانواده ی جدیدش بوده دیگه انیتا براش معنایی نداشته که بخواد اینو یادش باشه
بابا: اوه واقعا؟ ببخشید دخترم
چیزی نگفتم و ماهیو کنار گذاشتم
هیونجو:راستی دخترم با خانواده هوانگ که رفت و امد داری دیگه نه؟
داهی: اوهوم اوهوم
هیونجو:بلاخره عروس ایندشونی دیگه(لبخند)
از شنیدن اسم هوانگا سریع نگاهمو به زنه دادم منظورش از هوانگ خانواده هیونجین و فیلیکس بودش؟
اون خانمه نگاهی به بابا کرد و گفت
_نه الاناس که دیگه پیداش شه
داهی کی بود؟نکنه بچه داشته باشن
صدای اون خانمه رشته افکارمو بهم زد
_عزیزم داهی که اومد شام میخوریم گرسنه که نیستی
انیتا: نه ممنون
خودش بریده و دوخته حالا میپرسه گرسنه نیستییی وقتی میگی اون اومد شروع میکنبم اخه گرسنمم باشه مگه میتونم بگمم
ساعت ها گذشت و به حرف زدن با همدیگه مشغول بودیم که زنگ خونه به صدا درومد و ی دختر با قدی متوسط و بدنی نسبتا لاغر و لباسایی که از شذت مضخرف بودنشون ادم به وجد میومد وارد خونه شد کلا صورتی بود سر تا پاش و چشای مشکیش این هماهنگیو بهم زده بود
همینکه وارد خونه شد بلند گفت "بابایی" و خودشو توی بغل بابا انداخت اونم که مشخص بود بدش نمیومده بغلش کرد و سرشو بوس کرد
بعدم سراغ اون خانمه رفتو اونم بغل کرد
و بلاخره چشمش به من خورد
_عا ایشون کین
_آنیتا خواهرته عزیزم
بابا اینو گفت و دختره پوزخندی زد
داهی: هه این خواهر منه
بابا: ارع خواهر بزرگترته
مشخص بود ازون ادمای تو مخه
به اجبار پاشدم و دستمو جلو بردم و همزمان گفتم
_آنیتام خوشبختم
خنده مضحکی زد و دستمو گرفت و گفت
_منم داهیم پرنسسِ مامان باباممم
رو بابا گفتنش تاکید خاصی داشت
اون خانمه که ظاهرا اسمش هیونجو بود گفت
_غذا امادست بریم دیگه
داشتیم غذا میخوردیم
بابا خیلی به اون دختره توجه میکرد مشخص بود خیلیم دوسش داره اونا باهم حرف میزدنو منم در سکوت فقط با غذای خودم بازی میکردم اشتهایی برام نمونده بود
بابا برام ماهی گذاشت و گفت
_چرا چیزی نمیخوری عزیزم
ازین کارش پوزخندی روی لبم نقش بست
انیتا: بابا جون ینی حتی اینم یادت نمیاد که من از ماهی متنفرم
حقم داشت ازبس درگیر خانواده ی جدیدش بوده دیگه انیتا براش معنایی نداشته که بخواد اینو یادش باشه
بابا: اوه واقعا؟ ببخشید دخترم
چیزی نگفتم و ماهیو کنار گذاشتم
هیونجو:راستی دخترم با خانواده هوانگ که رفت و امد داری دیگه نه؟
داهی: اوهوم اوهوم
هیونجو:بلاخره عروس ایندشونی دیگه(لبخند)
از شنیدن اسم هوانگا سریع نگاهمو به زنه دادم منظورش از هوانگ خانواده هیونجین و فیلیکس بودش؟
۵.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.