درست یادم نیست!
درست یادم نیست!
شاید همین روزهای پاییز بود که فهمیدم دلم فیلش یاده هندوستان کرده عاشقت شده!
دلم برای همه چیزَت سریع خودش را میباخت ..
هر وقت نگاهم به نگاهت میخورد مثل دختران عهد قجَر دست پاچه میشدم!سرم را زیر میانداختم و گوشهی لبم را گاز میگرفتم ..
نگاهت مردانه بود آخَر! جان میدادم برای اینکه یک لحظه چشمهایت روی من بتابد اما هیچگاه نمیتوانستم نگاهشان کنم ..
دستهایت .. آخ دستهایت بوی دستهای پدرم را میداد!
یکبار از کنارم رد شدی و دستت به دستم خورد ..
یادم است تا صبح خیال پردازی میکردم که چقدر جذاب بوده آن لحظه که دستهایمان همدیگر را لمس کردهاند ..
یک بار هم میان کوچه داشتم از آن قهقهههای شیطنتآمیز دخترانهام میزدم که رد شدی و ..
چشمهایم با چشمهایت برخورد کرد و ..
اخمهایت را مثلِ جنتِلمنهای اروپایی که آن زمان تلویزیون نشانشان میداد و همهی دخترها کشته مردشان بودند در هم کشیدی ..
فهمیدم صدای قهقههام زیادی بلند بوده ..
دویدم داخل خانه و در را محکم بستم!
لبخندم را هیچگاه فراموش نمیکنم ..
عجیب از ته دل بود اما آرام و بی صدا ..!
چه حالی داشتم کلِ آنروز را ..خانمجان نیشگونم میگرفت و میگفت دختر بوی عشق به مشامت رسیده که اینطور سر به هوای شدهای ..
بیچاره خودش هم دردِ عشق داشت و دم نمیزد ..!
امروز باز هم هوس همان روزها را کردهام ..
امروزی که شاید پیر شده باشم برای جوانی کردن و دلبری کردن و این حرفها ..
امروزی که به خیالِ دیگران دلم نمیلرزد برای هیچ نگاهی و هیچ دوست داشته شدنی ..
اما تو بدان؛
که امروز حسابی هوسِ "نگاههای مردانِهات" را
هوس "غیرتی شدنها" و "اخمهایت را کردهام" ..
تو بدان که امروز " تنها یک «تو» را داشتن کافیست که مرا به همان دخترکِ سر به هوای آن روزها برگرداند .."
#پگاه_صنیعی
شاید همین روزهای پاییز بود که فهمیدم دلم فیلش یاده هندوستان کرده عاشقت شده!
دلم برای همه چیزَت سریع خودش را میباخت ..
هر وقت نگاهم به نگاهت میخورد مثل دختران عهد قجَر دست پاچه میشدم!سرم را زیر میانداختم و گوشهی لبم را گاز میگرفتم ..
نگاهت مردانه بود آخَر! جان میدادم برای اینکه یک لحظه چشمهایت روی من بتابد اما هیچگاه نمیتوانستم نگاهشان کنم ..
دستهایت .. آخ دستهایت بوی دستهای پدرم را میداد!
یکبار از کنارم رد شدی و دستت به دستم خورد ..
یادم است تا صبح خیال پردازی میکردم که چقدر جذاب بوده آن لحظه که دستهایمان همدیگر را لمس کردهاند ..
یک بار هم میان کوچه داشتم از آن قهقهههای شیطنتآمیز دخترانهام میزدم که رد شدی و ..
چشمهایم با چشمهایت برخورد کرد و ..
اخمهایت را مثلِ جنتِلمنهای اروپایی که آن زمان تلویزیون نشانشان میداد و همهی دخترها کشته مردشان بودند در هم کشیدی ..
فهمیدم صدای قهقههام زیادی بلند بوده ..
دویدم داخل خانه و در را محکم بستم!
لبخندم را هیچگاه فراموش نمیکنم ..
عجیب از ته دل بود اما آرام و بی صدا ..!
چه حالی داشتم کلِ آنروز را ..خانمجان نیشگونم میگرفت و میگفت دختر بوی عشق به مشامت رسیده که اینطور سر به هوای شدهای ..
بیچاره خودش هم دردِ عشق داشت و دم نمیزد ..!
امروز باز هم هوس همان روزها را کردهام ..
امروزی که شاید پیر شده باشم برای جوانی کردن و دلبری کردن و این حرفها ..
امروزی که به خیالِ دیگران دلم نمیلرزد برای هیچ نگاهی و هیچ دوست داشته شدنی ..
اما تو بدان؛
که امروز حسابی هوسِ "نگاههای مردانِهات" را
هوس "غیرتی شدنها" و "اخمهایت را کردهام" ..
تو بدان که امروز " تنها یک «تو» را داشتن کافیست که مرا به همان دخترکِ سر به هوای آن روزها برگرداند .."
#پگاه_صنیعی
۳.۵k
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.