همان شبی که ستاره متولد شد part nine
همان شبی که ستاره متولد شد part nine
همونطور که اون ناشناس ا/ت رو از بیمارستان خارج میکرد با هوتارو تماس گرفت
ناشناس:رئیس آوردمش
هوتارو:عالیه کارت خوب بود
سوار یه ماشین مشکی شد و ا/ت رو داخل ماشین گذاشت و به راه افتاد بعد بیست دقیقه به یه خونه رسید
ا/ت ویو
چشمام رو باز کردم سرم درد میکرد توی یه اتاق رو یه تخت بودم حس کردم دست های کسی دورم حلقه شده نگاه کردم دیدم هوتاروعه تعجب کردم که چشم هاش رو باز کرد
هوتارو:اوه ا/تی بیدار شدی حالت خوبه؟
ا/ت:آره خوبم من اینجا چیکار میکنم؟
هوتارو:من تو رو آوردم پیش خودم نگران نباش ما با هم یه خانواده میشیم و از شر اون بچه خلاص میشیم
با شنیدن حرف هاش اخمی کردم
ا/ت:من هیچوقت با تو یه خانواده نمیشم و نمیزارم دستت به بچم بخوره
هوتارو:که اینطور
آروم چاقوی جیبیش رو روی شکمم گذاشت یخ کردم
هوتارو:فکر میکردم عاقل باشی ولی انگار سمجی من برات یه پیشنهاد دارم من بچت رو بزرگ میکنم و تو هم با من زندگی میکنی فهمیدی؟
چاره ای نداشتم و گرنه هم خودم رو میکشت هم بچم رو با بغض قبول کردم
هوتارو:عالیه عشق من
بعدش شروع به بوسیدنم کرد ازم جدا شد
هوتارو:به خاله میگم تا بیاد با هم لباس عروس انتخاب کنین
بغض کردم هیچوقت فکر نمیکردم مجبور باشم با اون زندگی کنم وقتی از اتاق رفت بیرون بغضم ترکید باید با اون ازدواج میکردم بخاطر بچم....
مایکی ویو
من و اما تصمیم گرفتیم بریم دیدنش وقتی رفتیم داخل اتاقش نبود دنیا برام تیره و تار شد اعصبانی به سمت دکتر رفتم و یقه ش رو گرفتم
مایکی:اون کجاست
دکتر:کی؟
مایکی:ا/ت توی اتاقش نیست
دکتر وحشت زده به داخل اتاق اومد چشم هایش گشاد شده بود.....
همونطور که اون ناشناس ا/ت رو از بیمارستان خارج میکرد با هوتارو تماس گرفت
ناشناس:رئیس آوردمش
هوتارو:عالیه کارت خوب بود
سوار یه ماشین مشکی شد و ا/ت رو داخل ماشین گذاشت و به راه افتاد بعد بیست دقیقه به یه خونه رسید
ا/ت ویو
چشمام رو باز کردم سرم درد میکرد توی یه اتاق رو یه تخت بودم حس کردم دست های کسی دورم حلقه شده نگاه کردم دیدم هوتاروعه تعجب کردم که چشم هاش رو باز کرد
هوتارو:اوه ا/تی بیدار شدی حالت خوبه؟
ا/ت:آره خوبم من اینجا چیکار میکنم؟
هوتارو:من تو رو آوردم پیش خودم نگران نباش ما با هم یه خانواده میشیم و از شر اون بچه خلاص میشیم
با شنیدن حرف هاش اخمی کردم
ا/ت:من هیچوقت با تو یه خانواده نمیشم و نمیزارم دستت به بچم بخوره
هوتارو:که اینطور
آروم چاقوی جیبیش رو روی شکمم گذاشت یخ کردم
هوتارو:فکر میکردم عاقل باشی ولی انگار سمجی من برات یه پیشنهاد دارم من بچت رو بزرگ میکنم و تو هم با من زندگی میکنی فهمیدی؟
چاره ای نداشتم و گرنه هم خودم رو میکشت هم بچم رو با بغض قبول کردم
هوتارو:عالیه عشق من
بعدش شروع به بوسیدنم کرد ازم جدا شد
هوتارو:به خاله میگم تا بیاد با هم لباس عروس انتخاب کنین
بغض کردم هیچوقت فکر نمیکردم مجبور باشم با اون زندگی کنم وقتی از اتاق رفت بیرون بغضم ترکید باید با اون ازدواج میکردم بخاطر بچم....
مایکی ویو
من و اما تصمیم گرفتیم بریم دیدنش وقتی رفتیم داخل اتاقش نبود دنیا برام تیره و تار شد اعصبانی به سمت دکتر رفتم و یقه ش رو گرفتم
مایکی:اون کجاست
دکتر:کی؟
مایکی:ا/ت توی اتاقش نیست
دکتر وحشت زده به داخل اتاق اومد چشم هایش گشاد شده بود.....
۹.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.