Part3
Part3
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم
انگار دوباره قطب دومم داره فعال میشه
نکنه ببرنم تیمارستان!
قرصام رو سریع از تو کشو در آوردم و خوردم
و سرم رو بین دو تا دستام گرفتم و فشار دادم زیر لب گفتم الان نیا الان نیا الان نیا
مدام با خودم تکرار میکردم که قطع شد
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در
در رو باز کردم و خاله جوانا رو صدا زدم
دیدم جواب نداد
حتما خوابیده
دوباره رفتم تو اتاقم و تلویزیون رو روشن کردم
و شروع کردم به تماشا کردن سریال مورد علاقه ام
که صدای داد و بیدادی تو کوچه توجه منو جلب کرد
خنده ای کردم و رفتم دعوا رو از تو پنجره نگاه کنم
وقتی رفتم دم پنجره پشمام ریختتتتتتتتتت
بابام و عمه اینام دارن با خالم بحث میکنن
نکنه اینم سکته بدن
سریع یه لباس پوشیدم و بدو بدو رفتم تو حیاط
در حیاط باز کردم و داد زدم: اینجا چخبره؟
بابام رو به من کرد و گفت: سلام دخترم
اومدم ببرمت خونه
وات د هللللل با چه رویی اومده اینا رو میگه، الان مثلا تبدیل شده به یه پدر دلسوز؟
چشمام رو تنگ کردم و گفتم: نمیام
چشماش رو گرد کرد و گفت: یعنی چی نمیای
باید بیای
منم تو تخم چشاش نگاه کردم گفتم: اونجا بیام چیکار کنم؟ بمیرم؟
یهو رگاش نمایان شد صورتشم قرمز شد
پوزخندی زدم و گفتم باشه میام
و رفتم تا چند تا وسیله بردارم از تو اتاقم
همینطور که وسایل هام رو جمع میکردم با خودم میگفتم
خب حداقل اگه برم پیششون راحت میتونم انتقام مامانم رو بگیرم
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم برداشتمشون و رفتم به سمت در
در رو باز کردم و رفتم سمت خاله جوانا و بغلش کردم و ازش خدافظی کردم
بعد از خدافظی رفتم سمت ماشین و سوار شدم
ادامه دارد......
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم
انگار دوباره قطب دومم داره فعال میشه
نکنه ببرنم تیمارستان!
قرصام رو سریع از تو کشو در آوردم و خوردم
و سرم رو بین دو تا دستام گرفتم و فشار دادم زیر لب گفتم الان نیا الان نیا الان نیا
مدام با خودم تکرار میکردم که قطع شد
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در
در رو باز کردم و خاله جوانا رو صدا زدم
دیدم جواب نداد
حتما خوابیده
دوباره رفتم تو اتاقم و تلویزیون رو روشن کردم
و شروع کردم به تماشا کردن سریال مورد علاقه ام
که صدای داد و بیدادی تو کوچه توجه منو جلب کرد
خنده ای کردم و رفتم دعوا رو از تو پنجره نگاه کنم
وقتی رفتم دم پنجره پشمام ریختتتتتتتتتت
بابام و عمه اینام دارن با خالم بحث میکنن
نکنه اینم سکته بدن
سریع یه لباس پوشیدم و بدو بدو رفتم تو حیاط
در حیاط باز کردم و داد زدم: اینجا چخبره؟
بابام رو به من کرد و گفت: سلام دخترم
اومدم ببرمت خونه
وات د هللللل با چه رویی اومده اینا رو میگه، الان مثلا تبدیل شده به یه پدر دلسوز؟
چشمام رو تنگ کردم و گفتم: نمیام
چشماش رو گرد کرد و گفت: یعنی چی نمیای
باید بیای
منم تو تخم چشاش نگاه کردم گفتم: اونجا بیام چیکار کنم؟ بمیرم؟
یهو رگاش نمایان شد صورتشم قرمز شد
پوزخندی زدم و گفتم باشه میام
و رفتم تا چند تا وسیله بردارم از تو اتاقم
همینطور که وسایل هام رو جمع میکردم با خودم میگفتم
خب حداقل اگه برم پیششون راحت میتونم انتقام مامانم رو بگیرم
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم برداشتمشون و رفتم به سمت در
در رو باز کردم و رفتم سمت خاله جوانا و بغلش کردم و ازش خدافظی کردم
بعد از خدافظی رفتم سمت ماشین و سوار شدم
ادامه دارد......
۱۱۳.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.