🖤پادشاه من🖤 پارت ۵۳
ا.ت : خب.... من زمانی که به ژاپن مهاجرت کردم ازدواج کردم اما از شوهرم جدا شدم و دخترم هم حاصل ازدواج مونه🥲
هیانگ شین: اووو چه جالب 🙃
ا.ت: میگم احساس نمیکنی جاده داره لیز میشه 😟
هیانگ: ماشین کمکی داره ولی باید با احتیاط رفت😀
ا.ت: باشه ولی من به اینجور هواها فوبیا دارم خدا کنه سالم برسیم🥺
هیانگ: نترس ماشین مجهز هست بیخود نیست قیمتش ۵۰ ملیارده 😄
ا.ت: برگام پشمام کُلکام خودم آنیا😑 یعنی تو برای یه ماشین انقدر پول دادی
هیانگ: یس 😏
ا.ت: با این وضعیت کی میرسیم؟ 😕
هیانگ: الان ساعت ۷ غروب هست ما با این اوصاف ساعت ۸ میرسیم😁
ا.ت: اوکی
از زبان کوک:
با یه دختره آشنا شدم بدرد یه شب میخورد برای همین باهاش صمیمی شدم ا.ت هم فکر کردم چون با هم قهر بودیم با جیمین رفته موقعی که رسیدیم شب شده بود هلکوپتر برگشت البته ماله همه رفت. وارد عمارت شدم رفتم پیش جیمین داشتیم صحبت میکردیم که یونا اومد:
یونا: کوک ا.ت کجاس؟ 😟
کوک: چی چی کجاس مگه با شما نیومد😐
یونا: وایییییییی کوک تو چیکار کردیییی خواهرم دستم امانت بود😱
جیمین: اگر با ما نیومد لااقل میومد پیشمون نکنه براش اتفاقی افتاده😶🌫️
کوک: گندش بزنننن وایسید به بادیگارد هایی که اونجان زنگ بزنم😠
کوک: سوجین تو عمارت دختری نمونده🤨( داد)
سوجین: وایسید بررسی کنیم
چنددقیقه بعد:
سوجین: نه قربان هیچکس نیس😐
کوک: معلومه چی میگی چطور نیس😡
سوجین: ارباب ما خوب همه جا رو بررسی کردیم 😔
کوک: سوجین میگه هیچکس اونجا نیس مگه میشه آخه همه با هلکوپتر اومدن 😤
یونا: نکنه بلایی سرش اومده 😭
جیمین: گریه نکن پیداش میکنیم😟
یونا: ولم کن اگه چیزیش بشه دیگه نه من نه شما🤬😤
بادیگارد ها: باند آهوی سیاه وارد میشن
کوک: الان وقت اومدن اینا بود😒
از زبان کوک:
اعضای باند ما پشت منو جیمین وایسادن چون منو جیمین لیدر باند بودیم لیدر باند آهوی سفید هم دونفر بودن به هم دست دادیم البته با نفرت بعدش پخش شدیم دستور دادم همه جا رو بگردن....
از زبان ا.ت : نزدیک اون عمارته شده بودیم گوشیامون آنتن نمیداد و تو جاده گیر کرده بودیم هر لحظه ممکن بهمن بیاد من از شدت ترس داشتم میلرزیدم و آنیا رو بقل کرده بودم که هیانگ گفت:
هیانگ: ا.ت وضعیت خوب نیس باید با بیسیم بگم هلکوپتر بفرستن😥
ا.ت: هیانگ منو نجات بده من فوبیا دارم دارم نفس تنگی میگیرم
😭
هیانگ: (دستشو گرفتم) نگران نباش الان هلکوپتر میاد😄
از زبان هیانگ شین:
بعد نیم ساعت هلکوپتر اومد آنیا رو بقل کردم و دورش پتو پیچیدم دادم به بادیگاردا دیدم ا.ت غش کرده چاره ای جز بقل کردنش نداشتم رفتم بغلش کردم و سوار هلکوپتر شدیم آنیا میلرزید و ا.ت بدنش خیلی سرد شده بود.
از زبان کوک:
همه جا رو داشتن میگشتن اما خبری از ا.ت نبود یهو..
هیانگ شین: اووو چه جالب 🙃
ا.ت: میگم احساس نمیکنی جاده داره لیز میشه 😟
هیانگ: ماشین کمکی داره ولی باید با احتیاط رفت😀
ا.ت: باشه ولی من به اینجور هواها فوبیا دارم خدا کنه سالم برسیم🥺
هیانگ: نترس ماشین مجهز هست بیخود نیست قیمتش ۵۰ ملیارده 😄
ا.ت: برگام پشمام کُلکام خودم آنیا😑 یعنی تو برای یه ماشین انقدر پول دادی
هیانگ: یس 😏
ا.ت: با این وضعیت کی میرسیم؟ 😕
هیانگ: الان ساعت ۷ غروب هست ما با این اوصاف ساعت ۸ میرسیم😁
ا.ت: اوکی
از زبان کوک:
با یه دختره آشنا شدم بدرد یه شب میخورد برای همین باهاش صمیمی شدم ا.ت هم فکر کردم چون با هم قهر بودیم با جیمین رفته موقعی که رسیدیم شب شده بود هلکوپتر برگشت البته ماله همه رفت. وارد عمارت شدم رفتم پیش جیمین داشتیم صحبت میکردیم که یونا اومد:
یونا: کوک ا.ت کجاس؟ 😟
کوک: چی چی کجاس مگه با شما نیومد😐
یونا: وایییییییی کوک تو چیکار کردیییی خواهرم دستم امانت بود😱
جیمین: اگر با ما نیومد لااقل میومد پیشمون نکنه براش اتفاقی افتاده😶🌫️
کوک: گندش بزنننن وایسید به بادیگارد هایی که اونجان زنگ بزنم😠
کوک: سوجین تو عمارت دختری نمونده🤨( داد)
سوجین: وایسید بررسی کنیم
چنددقیقه بعد:
سوجین: نه قربان هیچکس نیس😐
کوک: معلومه چی میگی چطور نیس😡
سوجین: ارباب ما خوب همه جا رو بررسی کردیم 😔
کوک: سوجین میگه هیچکس اونجا نیس مگه میشه آخه همه با هلکوپتر اومدن 😤
یونا: نکنه بلایی سرش اومده 😭
جیمین: گریه نکن پیداش میکنیم😟
یونا: ولم کن اگه چیزیش بشه دیگه نه من نه شما🤬😤
بادیگارد ها: باند آهوی سیاه وارد میشن
کوک: الان وقت اومدن اینا بود😒
از زبان کوک:
اعضای باند ما پشت منو جیمین وایسادن چون منو جیمین لیدر باند بودیم لیدر باند آهوی سفید هم دونفر بودن به هم دست دادیم البته با نفرت بعدش پخش شدیم دستور دادم همه جا رو بگردن....
از زبان ا.ت : نزدیک اون عمارته شده بودیم گوشیامون آنتن نمیداد و تو جاده گیر کرده بودیم هر لحظه ممکن بهمن بیاد من از شدت ترس داشتم میلرزیدم و آنیا رو بقل کرده بودم که هیانگ گفت:
هیانگ: ا.ت وضعیت خوب نیس باید با بیسیم بگم هلکوپتر بفرستن😥
ا.ت: هیانگ منو نجات بده من فوبیا دارم دارم نفس تنگی میگیرم
😭
هیانگ: (دستشو گرفتم) نگران نباش الان هلکوپتر میاد😄
از زبان هیانگ شین:
بعد نیم ساعت هلکوپتر اومد آنیا رو بقل کردم و دورش پتو پیچیدم دادم به بادیگاردا دیدم ا.ت غش کرده چاره ای جز بقل کردنش نداشتم رفتم بغلش کردم و سوار هلکوپتر شدیم آنیا میلرزید و ا.ت بدنش خیلی سرد شده بود.
از زبان کوک:
همه جا رو داشتن میگشتن اما خبری از ا.ت نبود یهو..
۱۳.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.