شکاف p11
لبخندی بهم زد:
_حاضرم جونمم برات بدم عزیزم.....ولی خیلی حواست باشه این مسیری که توش داری پا میزاری خیلی خطرناکه
دو روز بعد در حالی که کوله پشتیم رو سفت چسبیده بودم مدام به عقربه های ساعت نگاه میکردم
چند دقیقه مونده بود به ساعت ۱۲ شب ، بلاخره همون مردی که هفته پیش اومده بود وارد ساختمون شد
بعد از پخش جنس ها بین معتاد ها اومد نزدیکم:
_این هفته خریداری یا فروشنده؟
گفتم:
_فروشنده
_پس بیا دنبالم ...باید ببرمت پیش رئیسم
از ساختمون خارج شدیم به سمت ماشینش که رفت یه نفر ازش پیاده شد و چشم بندی رو طرفم گرفت:
_اینو باید ببندی....ما به همین راحتی نمیزاریم کسی جامون رو بفهمه
سری تکون دادم و چشم بند رو روی چشام گذاشتم
روشن شدن ماشین و بعد حرکت کردنش رو فهمیدم....نمیدونم چقدر گذشت که ایستاد
پرسیدم:
_اینو بر دارم؟
_نه
یه نفر بازوم رو گرفت و حرکتم داد...صداهایی مثل پچ پچ میشنیدم
صدای زمختی گفت:
_بیارینش اینجا
وقتی ایستادم یکی چشم بندم رو باز کرد و کوله پشتیم رو از دوشم کشید....سریع مقاومت کردم و خواستم ازش پس بگیرم:
_ هی چیکار میکنی...ول کن کولمو
پوزخندی زد و از دستم کشیدش
تازه متوجه اطرافم شدم...یک مرد سبیل کلفت رو صندلی نشسته بود و دوتا مرد دو طرفش ایستاده بودن
سه چهار نفری هم با فاصله ۴ ۳ متر اطرافم بودن
کوله پشتیم رو داد به مرد سبیل کلفت....و اون هین باز کردن زیپش گفت:
_خب ببینیم این خانم کوچولو برامون چی آورده
مشنبای مواد رو بیرون کشید
همچنان با اخم و حالت تهاجمی بهش خیره شده بودم که با چاقو گوشه بسته رو برید و کمی چشید
_اوممم عجب چیزیه....بگو ببینم اینو از کجا آوردی
اشاره به بسته کردم:
_اون چیزی که میبینید فقط یه مقدار کوچیک از یه انبار بزرگیه که توش پر از هروئینه
ابرو بالا انداخت:
_جالب شد...ادامه بده
_شوهر دوست من نگهبان یه انبار تو خارج از شهره که نزدیک چند تن هروئین اونجا وجود داره اما نمیتونه خودش تنهایی اونا رو بار بزنه یا حتی بفروشه برای همین دنبال یه گروه مواد فروش مثل شما میگشتیم تا تو دزدیدن و فروش اونا کمکمون کنن و در عوض سودش نصف نصف
چند لحظه رفت تو فکر بعدش خطاب به بقیه افرادش گفت:
_برید بیرون
چند ثانیه بعد در حالی که تنها شدیم بلند شد و شماره ای رو گرفت و گذاشت رو آیفون
موقع قدم برداشتن متوجه شدم پای چپش لنگ میزد
_دعا کن این یارو راضی بشه به انجام این کار اینجوری نونمون تو روغنه
صدای کلفتی از پشت خط اومد:
_بهت گفته بودم فقط در مواقع ضروری بهم زنگ بزنی....اگه کارت واجب نباشه میدم گوشت تنت رو تیکه تیکه کنن و به خورد سگا بدن
از تصورش مور مورم شد
مرد در جواب گفت:
_آقا بخدا خیلی حیاتیه....قضیه یه انبار هروئینه که دست بجنبونیم چند میلیون دلار گیرمون میاد
خلاصه همه چیز رو توضیح داد اما یک چیز رو دروغ گفت
گفت که یه مرد اومده و این پیشنهاد رو به ما داده ، در حالی که من مرد نیستم
_فردا ۹ صبح بیا ...بشه ۹ و یک دیقه تیکه بزرگت گوشته
_حاضرم جونمم برات بدم عزیزم.....ولی خیلی حواست باشه این مسیری که توش داری پا میزاری خیلی خطرناکه
دو روز بعد در حالی که کوله پشتیم رو سفت چسبیده بودم مدام به عقربه های ساعت نگاه میکردم
چند دقیقه مونده بود به ساعت ۱۲ شب ، بلاخره همون مردی که هفته پیش اومده بود وارد ساختمون شد
بعد از پخش جنس ها بین معتاد ها اومد نزدیکم:
_این هفته خریداری یا فروشنده؟
گفتم:
_فروشنده
_پس بیا دنبالم ...باید ببرمت پیش رئیسم
از ساختمون خارج شدیم به سمت ماشینش که رفت یه نفر ازش پیاده شد و چشم بندی رو طرفم گرفت:
_اینو باید ببندی....ما به همین راحتی نمیزاریم کسی جامون رو بفهمه
سری تکون دادم و چشم بند رو روی چشام گذاشتم
روشن شدن ماشین و بعد حرکت کردنش رو فهمیدم....نمیدونم چقدر گذشت که ایستاد
پرسیدم:
_اینو بر دارم؟
_نه
یه نفر بازوم رو گرفت و حرکتم داد...صداهایی مثل پچ پچ میشنیدم
صدای زمختی گفت:
_بیارینش اینجا
وقتی ایستادم یکی چشم بندم رو باز کرد و کوله پشتیم رو از دوشم کشید....سریع مقاومت کردم و خواستم ازش پس بگیرم:
_ هی چیکار میکنی...ول کن کولمو
پوزخندی زد و از دستم کشیدش
تازه متوجه اطرافم شدم...یک مرد سبیل کلفت رو صندلی نشسته بود و دوتا مرد دو طرفش ایستاده بودن
سه چهار نفری هم با فاصله ۴ ۳ متر اطرافم بودن
کوله پشتیم رو داد به مرد سبیل کلفت....و اون هین باز کردن زیپش گفت:
_خب ببینیم این خانم کوچولو برامون چی آورده
مشنبای مواد رو بیرون کشید
همچنان با اخم و حالت تهاجمی بهش خیره شده بودم که با چاقو گوشه بسته رو برید و کمی چشید
_اوممم عجب چیزیه....بگو ببینم اینو از کجا آوردی
اشاره به بسته کردم:
_اون چیزی که میبینید فقط یه مقدار کوچیک از یه انبار بزرگیه که توش پر از هروئینه
ابرو بالا انداخت:
_جالب شد...ادامه بده
_شوهر دوست من نگهبان یه انبار تو خارج از شهره که نزدیک چند تن هروئین اونجا وجود داره اما نمیتونه خودش تنهایی اونا رو بار بزنه یا حتی بفروشه برای همین دنبال یه گروه مواد فروش مثل شما میگشتیم تا تو دزدیدن و فروش اونا کمکمون کنن و در عوض سودش نصف نصف
چند لحظه رفت تو فکر بعدش خطاب به بقیه افرادش گفت:
_برید بیرون
چند ثانیه بعد در حالی که تنها شدیم بلند شد و شماره ای رو گرفت و گذاشت رو آیفون
موقع قدم برداشتن متوجه شدم پای چپش لنگ میزد
_دعا کن این یارو راضی بشه به انجام این کار اینجوری نونمون تو روغنه
صدای کلفتی از پشت خط اومد:
_بهت گفته بودم فقط در مواقع ضروری بهم زنگ بزنی....اگه کارت واجب نباشه میدم گوشت تنت رو تیکه تیکه کنن و به خورد سگا بدن
از تصورش مور مورم شد
مرد در جواب گفت:
_آقا بخدا خیلی حیاتیه....قضیه یه انبار هروئینه که دست بجنبونیم چند میلیون دلار گیرمون میاد
خلاصه همه چیز رو توضیح داد اما یک چیز رو دروغ گفت
گفت که یه مرد اومده و این پیشنهاد رو به ما داده ، در حالی که من مرد نیستم
_فردا ۹ صبح بیا ...بشه ۹ و یک دیقه تیکه بزرگت گوشته
۴.۲k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.