پارت۱۹فیک:جرقه عشق
آجوما رو صدا کردم وازش خاستم که غذاشو ببره اتاقش
خودم هم میل نداشتم ،پس رفتم سمت اتاقم وداخل شدم وبعد درو بستم
رفتم رو تختخواب ودراز کشیدم
حالا باهاش چیکارکنم؟
اون قربونی دعوای منو شوگا شد
غذاب وجدان دارم،نمیدونم چرا این طوری شدم؟
نمیدونم باهاش چیکارکنم
اونقدر فک کردم که همون طوری خابم برد...
ویوشوگا:
نمیدونم چطوری پلیسا ریختن اونجا
اصلا کی خبرشون کرده بود؟
واییی من بدبخت شدم،حتما کوک بلایی سر ات میاره
اون فک میکنه که من بهش خیانت کردم وپلیسارو خبر کردم
از دیشب تا حالا چشم رو هم نزاشتم
یعنی الان حال ات خوبه؟
اگه کوک بلایی سرش بیاره من خودمو نمیبخشم
هرچی هم به کوک زنگ میزنم جواب نمیده،بهتره بازم یه زنگ بزنم
بازم شماره کوک رو گرفتم،ولی جوابی نداد
لعنتییییییییییییی
حالا چیکارکنم؟...
ویوات
واقعا نمیتونستم باور کنم که کوک اینطوری شده،اصلا از وقتی که به هوش اومدم یه آدم دیگه شده انگار
یعنی میخاد باهام چیکارکنه؟
تو این فکرا بودم که صدای آجوما رو از پشت در شنیدم
/دخترم ات،بیام تو؟
_بله بفرمایین
/وایییی چه لباست بهت میاد،خوشگلتر شدی
_خیلی ممنونم
/اصلا اونقدر محو نگات شدم که یادم رف،بیا دخترم غذاتو آوردم اینجا بخوری
_خیلی ممنون ولی میل ندارم
/یعنی چی؟تا نخوری تا تهش،من از اینجا نمیرم،باید همشوبخوری
_خخخخخ چشم به خاطر شما میخورم
/آفرین حالا شدی یه دختر خوب
_ممنون
یه قاشق از غذا برداشتم،خیلی خوشمزه شده بود
_اوممممم خیلی خوشمزه شده آجوما
/مگه میشه دستپخت من بد باشه،خخخخ
_البته که نه
راستی آجوما من حوصله ام تو این اتاق سر رفته،میتونم بیام بیرون تا یه گشتی تو عمارت بزنم؟
/باش فقط یه شرطی داره
_چه شرطی؟
/اینکه فکر فرار فقط به سرت نزنه،چون اگه کوک بفهمه دیگه بهت رحم نمیکنه
_چشم،خوبه؟
/باش،پس اول غذاتو بخور
_باش
بعد اینکه غذامو تموم کردم،آروم بلند شدم،زیر شکمم یه کوچولو درد میکرد ولی اهمیت ندادم،چون کنجکاو بودم که یه گشتی تو عمارت بزنم
آخه من از بچگی عاشق همچین خونه های بزرگیم
دوس دارم همه جاشو ببینم
آجوما ظرف هارو جمع کرد وگف که میره پایین ومنم میتونم بیام بیرون وهمه جارو ببینم
بعد رفتن آجوما منم از اتاق اومدم بیرون
خیلی زیبا بود عمارت ،انگار توی یه قصربودم......
.
.
لطفا حمایت یادتون نره🙂
خودم هم میل نداشتم ،پس رفتم سمت اتاقم وداخل شدم وبعد درو بستم
رفتم رو تختخواب ودراز کشیدم
حالا باهاش چیکارکنم؟
اون قربونی دعوای منو شوگا شد
غذاب وجدان دارم،نمیدونم چرا این طوری شدم؟
نمیدونم باهاش چیکارکنم
اونقدر فک کردم که همون طوری خابم برد...
ویوشوگا:
نمیدونم چطوری پلیسا ریختن اونجا
اصلا کی خبرشون کرده بود؟
واییی من بدبخت شدم،حتما کوک بلایی سر ات میاره
اون فک میکنه که من بهش خیانت کردم وپلیسارو خبر کردم
از دیشب تا حالا چشم رو هم نزاشتم
یعنی الان حال ات خوبه؟
اگه کوک بلایی سرش بیاره من خودمو نمیبخشم
هرچی هم به کوک زنگ میزنم جواب نمیده،بهتره بازم یه زنگ بزنم
بازم شماره کوک رو گرفتم،ولی جوابی نداد
لعنتییییییییییییی
حالا چیکارکنم؟...
ویوات
واقعا نمیتونستم باور کنم که کوک اینطوری شده،اصلا از وقتی که به هوش اومدم یه آدم دیگه شده انگار
یعنی میخاد باهام چیکارکنه؟
تو این فکرا بودم که صدای آجوما رو از پشت در شنیدم
/دخترم ات،بیام تو؟
_بله بفرمایین
/وایییی چه لباست بهت میاد،خوشگلتر شدی
_خیلی ممنونم
/اصلا اونقدر محو نگات شدم که یادم رف،بیا دخترم غذاتو آوردم اینجا بخوری
_خیلی ممنون ولی میل ندارم
/یعنی چی؟تا نخوری تا تهش،من از اینجا نمیرم،باید همشوبخوری
_خخخخخ چشم به خاطر شما میخورم
/آفرین حالا شدی یه دختر خوب
_ممنون
یه قاشق از غذا برداشتم،خیلی خوشمزه شده بود
_اوممممم خیلی خوشمزه شده آجوما
/مگه میشه دستپخت من بد باشه،خخخخ
_البته که نه
راستی آجوما من حوصله ام تو این اتاق سر رفته،میتونم بیام بیرون تا یه گشتی تو عمارت بزنم؟
/باش فقط یه شرطی داره
_چه شرطی؟
/اینکه فکر فرار فقط به سرت نزنه،چون اگه کوک بفهمه دیگه بهت رحم نمیکنه
_چشم،خوبه؟
/باش،پس اول غذاتو بخور
_باش
بعد اینکه غذامو تموم کردم،آروم بلند شدم،زیر شکمم یه کوچولو درد میکرد ولی اهمیت ندادم،چون کنجکاو بودم که یه گشتی تو عمارت بزنم
آخه من از بچگی عاشق همچین خونه های بزرگیم
دوس دارم همه جاشو ببینم
آجوما ظرف هارو جمع کرد وگف که میره پایین ومنم میتونم بیام بیرون وهمه جارو ببینم
بعد رفتن آجوما منم از اتاق اومدم بیرون
خیلی زیبا بود عمارت ،انگار توی یه قصربودم......
.
.
لطفا حمایت یادتون نره🙂
۲.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.