مافیا عاشقpart11
part11 هایون ویو
تو این ۷ سال خیلی چیزا تغییر کرد کوک رفت زندان منم از زندگیم حذفش کردم تو این چند سال با تهیونگ ازدواج کردم و بچه دار شدم و خدا یه دختر که نه ی فرشته کوچولو رو توی بغل من و تهیونگ گذاشت واقعا تهیونگ رو از ته دلم دوست داشتم
(شب)
اصلا حواسم به ساعت نبودم از بس کلی کار رو سرم ریخته ساعت 9 نیم بود باید میرفتم خونه. وسایلم رو جمع کردم با ماشین راهی خونه شدم...
رسیدم در زدم اجوما در رو باز
تعجب کردم فک میکردم الان تهیونگ و سویون درو باز میکنن به اجوما سلام کردم
هایون: سلام
اجوما: سلام خانم خوش امدید
رفتم تو اتاق سویون کسی نبود..
رفتم تو تاق مشترک من و تهیونگ کسی نبود نگران شدم.
رفتم پایین از اجوما پرسیدم
هایون: اجومااا(نگرانی) تهیونگ و سویون کجان؟!
اجوما: نترس دخترم مثل اینکه تهیونگ به سویون قول داده بود ببرتش پارک بستی بخورن فک کنم الاناس برگردن.
هایون: اها پس چرا به من چیزی نگفت(عصبانی) راستی اجوما فردا و پس فردا مرخص هستید..
اجوما: چرا خانم؟
هایون: تولد سویون میخوام خودم همه ی کارارو بکنم مهمون هم دعوت کردیم تو هم برو استراحتی بکن درضمن...
که یهو صدای در اومد. رفتم سریع دم در تهیونگ و سویون رو دیدم که سویون ی بستنی دستش بود
با حالت ناراحتی و کمی عصبی گفتم: حالا دیگه خودتون تنهایی میرید میگردید ارههه؟(بچه خیلی حسود😂)
تهیونگ: حالا حرص نخور برای توهم خریدیم
سویون: من گشنمهههه(داد)
هایون: خیلی خب باشه غذا حاضره بیاین سر میز..
هایون سویون و بغل کرد و برد سر میز شام و بهش غذا داد و خوردنو..........
پرش زمانی
ساعت ۱۲ شب:
روی تخت نشسته بودم سرم تو گوشیم خیلی استرس داشتم چون فردا قرار بود با چندتا قاتل زنجیره ای و مافیایی روبه رو بشم(منظور سوال درباره ی اینکه چند نفرو کشته و ازین جور چرت و پرت ها خودتون میدونید دیگه کار پلیسا چیه😐)
همونطور که محو گوشی شده بودم تهیونگ وارد اتاق شد و همزمان گوشیم هم زنگ خورد افسر بود
افسر: الو هایون نمیتونم سلام یا احوال پرسی کنم فقط سریع بیا ایسگاه پلیس..
هایون: اما اما من شیفت شب نداشتم چرا باید..
نذاشت ادامه حرفمو بزنم گفت: بحث نباشه مشکل خیلی بزرگیه نمیتونم توضیح بدم قطع کرد..
هایون: اما اما...
تهیونگ: چیشده؟ مشکلی پیش اومده؟
هایون: نمیدونم ولی تابحال افسر اینقد نگران و عصبی نبود..
تهیونگ: چرا مگه باید بری؟
هایون: آره ببخشید قرار بود امشب با سویون فیلم نگاه کنیم میتونی بجای من بری باهاش...
تهیونگ: معلومه فقط مراقب خودت باش نمیخوام از دستت بدم میدونی شغلت خیلی خطریه هربار که میری زیر دلم خالی میشه واقعا نگرانتم..
هایون: باشه عشقم مرسی که هوامو داری..
پرش زمانی
پنج دقیقه بعد
اماده شدم اسلحمو گذاشتم داخل جای مخصوصش از خونه زدم بیرون... رسیدم.. وارد ایسگاه پلیش شدم..
هایون: سلام چیشده افسر کجاس؟
هیچکدوم از همکارا جوابمو ندادن..
که یهیو افسر از تاقش اومد بیرون و گفت: هایون بیا دنبالم...
هایون هم از خدا بی خبر رفت دنبالش..
تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
رفتیم به بخش ارژانس(منظورم بیمارستان زندان و خودتون میدونید🗿😂)
وارد اتاق شدیم
یهو جونگ کوک و دیدم با دیدنش بغضم گرفت کل صورتش زخمی بود معلوم بود مست شده بود دستش هم بریده بود واقعا بردیگی وحشتناکی بود
ادامه پارت بعد
تو این ۷ سال خیلی چیزا تغییر کرد کوک رفت زندان منم از زندگیم حذفش کردم تو این چند سال با تهیونگ ازدواج کردم و بچه دار شدم و خدا یه دختر که نه ی فرشته کوچولو رو توی بغل من و تهیونگ گذاشت واقعا تهیونگ رو از ته دلم دوست داشتم
(شب)
اصلا حواسم به ساعت نبودم از بس کلی کار رو سرم ریخته ساعت 9 نیم بود باید میرفتم خونه. وسایلم رو جمع کردم با ماشین راهی خونه شدم...
رسیدم در زدم اجوما در رو باز
تعجب کردم فک میکردم الان تهیونگ و سویون درو باز میکنن به اجوما سلام کردم
هایون: سلام
اجوما: سلام خانم خوش امدید
رفتم تو اتاق سویون کسی نبود..
رفتم تو تاق مشترک من و تهیونگ کسی نبود نگران شدم.
رفتم پایین از اجوما پرسیدم
هایون: اجومااا(نگرانی) تهیونگ و سویون کجان؟!
اجوما: نترس دخترم مثل اینکه تهیونگ به سویون قول داده بود ببرتش پارک بستی بخورن فک کنم الاناس برگردن.
هایون: اها پس چرا به من چیزی نگفت(عصبانی) راستی اجوما فردا و پس فردا مرخص هستید..
اجوما: چرا خانم؟
هایون: تولد سویون میخوام خودم همه ی کارارو بکنم مهمون هم دعوت کردیم تو هم برو استراحتی بکن درضمن...
که یهو صدای در اومد. رفتم سریع دم در تهیونگ و سویون رو دیدم که سویون ی بستنی دستش بود
با حالت ناراحتی و کمی عصبی گفتم: حالا دیگه خودتون تنهایی میرید میگردید ارههه؟(بچه خیلی حسود😂)
تهیونگ: حالا حرص نخور برای توهم خریدیم
سویون: من گشنمهههه(داد)
هایون: خیلی خب باشه غذا حاضره بیاین سر میز..
هایون سویون و بغل کرد و برد سر میز شام و بهش غذا داد و خوردنو..........
پرش زمانی
ساعت ۱۲ شب:
روی تخت نشسته بودم سرم تو گوشیم خیلی استرس داشتم چون فردا قرار بود با چندتا قاتل زنجیره ای و مافیایی روبه رو بشم(منظور سوال درباره ی اینکه چند نفرو کشته و ازین جور چرت و پرت ها خودتون میدونید دیگه کار پلیسا چیه😐)
همونطور که محو گوشی شده بودم تهیونگ وارد اتاق شد و همزمان گوشیم هم زنگ خورد افسر بود
افسر: الو هایون نمیتونم سلام یا احوال پرسی کنم فقط سریع بیا ایسگاه پلیس..
هایون: اما اما من شیفت شب نداشتم چرا باید..
نذاشت ادامه حرفمو بزنم گفت: بحث نباشه مشکل خیلی بزرگیه نمیتونم توضیح بدم قطع کرد..
هایون: اما اما...
تهیونگ: چیشده؟ مشکلی پیش اومده؟
هایون: نمیدونم ولی تابحال افسر اینقد نگران و عصبی نبود..
تهیونگ: چرا مگه باید بری؟
هایون: آره ببخشید قرار بود امشب با سویون فیلم نگاه کنیم میتونی بجای من بری باهاش...
تهیونگ: معلومه فقط مراقب خودت باش نمیخوام از دستت بدم میدونی شغلت خیلی خطریه هربار که میری زیر دلم خالی میشه واقعا نگرانتم..
هایون: باشه عشقم مرسی که هوامو داری..
پرش زمانی
پنج دقیقه بعد
اماده شدم اسلحمو گذاشتم داخل جای مخصوصش از خونه زدم بیرون... رسیدم.. وارد ایسگاه پلیش شدم..
هایون: سلام چیشده افسر کجاس؟
هیچکدوم از همکارا جوابمو ندادن..
که یهیو افسر از تاقش اومد بیرون و گفت: هایون بیا دنبالم...
هایون هم از خدا بی خبر رفت دنبالش..
تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
رفتیم به بخش ارژانس(منظورم بیمارستان زندان و خودتون میدونید🗿😂)
وارد اتاق شدیم
یهو جونگ کوک و دیدم با دیدنش بغضم گرفت کل صورتش زخمی بود معلوم بود مست شده بود دستش هم بریده بود واقعا بردیگی وحشتناکی بود
ادامه پارت بعد
۱۴.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.