عشق تو کتابا...پارت۲۳
با اون مدل حرف زدن من اگه الان بگم غلط کردم که هیچی دیگه خیلی بد میشه نه فوقش دوباره بیهوشی یا دیگه نهایتا مرگه اشکال نداره ات تو همه چیو تحمل کردی اینم روش به یک ربع نمیرسه با نزدیک شدن به اون در استرسم بیشتر شد ولی بازم به خودم امید میدادم انداختم تو اتاق
-امیدوارم زنده بیای بیرون
با پوزخند حرص دراری درو بست و رفت پاهامو گرفتم تو بغلم سعی کردم به هیچی فکر نکنم ولی با صدای خیلی ضعیف که از کنارم اومد ترسیدم و بلند شدم هیچ جا رو نمیدیدم اروم حرکت کردم که یه چیزی از روی پام رد شد جیغ کشیدم و سریع رفتم اونطرف که پام گیر کردم افتادم سرم محکم خورد به یه جایی که نفهمیدم چی بود گرمی خون حس کردم ولی الان ترسی که داشتم خیلی بیشتر بود جبغ میزدم و کمک میخواستم
کمک تهیونگ ببخشید الان موهام خشک میکنم اینجا یه چیزی هست کمک کسی نیست کمک
بلند شدم تلو تلو میخوردم ولی دنبال در میگشتم صورتم از خیسی خون خیس خیس شده بود با دست گرفتم به این طرف اون طرف درو پیدا کردم که تا بهش تکیه کردم و دستمو اوردم بالا که در بزنم در باز شد و من نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم یه جای گرم و سفت با اینکه همه جا روشن بود ولی من تار تار میدیدم
-ات ؟هی خوبی؟دو دقیقه انداختمت اینجا چه بلایی سر خودت اوردی هی ات
پاهام شل شد افتادم زمین که تهیونگ همراه با من نشست اروم و نفس نفس کنان
یه چیزی اونجا هست
-یعنی چی الان ابن مهمه
چشمام در حال بسته شدن بود که احساس کردم روی هواو زمین معلقم دیگه تحمل نداشتم و چشمام بستم
با درد بدی چشمام باز کردم یکم تو جام تکون خوردم نگاه کردم تو اتاق خودمون بودم بلند شدم نشستم با یاداوری اتفاقات اه بر سوزی کشیدم
-چیه ؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم
منو انداختی اونجا این بلارو سرم اوردی بعد میگی چیه؟ بچه پرو
بچه پرو اروم گفتم ولی احساس کردم یه لبخند ملیحی روی لباش اومد که سریع جمعش کرد اه بابا بخند ببینیم خندت چجوریه اخر این منو میکشه ولی من خندشو نمیبینم هییی
-اولا هر دوش تقصیر خودت بود بلبل زبونی های دیشب که یادت نرفته رفته ؟این بلاییم که میگی سرت اوردم به من ربطی نداره خودت از یه سوسک کوچولو میترسی به من چه منم نمیدونستم اونجا سوسکه
من هر وقت بلبل زبونی کنم جام اونجاست دیگه اره؟
-مطمئن باش
عوضی ارومی گفتم که
-میشنوم
گفتم که بشنوی
حرصی بهم نگاه کرد
-نکنه هنوز دیشب یرات درس عبرت نشده
حرصی نگاش کردم که با یه پوزخند موفق امیز اومد سینی که دستش بود و گذاشت روی تخت
-اینو بخور
با تعجب به سینی و سوپی که تو ظرف بود نگاه کردم این بچه چشه؟یعنی..
-فکرای عجیب غریب ذهنتو بپرون فقط برای اینکه نمیری بیوفتی رو دستم گفتم درست کنن
فکر دیگه ای جز این نمیتونم بکنم
رفت بیرون رفتم جلو اینه ..
-امیدوارم زنده بیای بیرون
با پوزخند حرص دراری درو بست و رفت پاهامو گرفتم تو بغلم سعی کردم به هیچی فکر نکنم ولی با صدای خیلی ضعیف که از کنارم اومد ترسیدم و بلند شدم هیچ جا رو نمیدیدم اروم حرکت کردم که یه چیزی از روی پام رد شد جیغ کشیدم و سریع رفتم اونطرف که پام گیر کردم افتادم سرم محکم خورد به یه جایی که نفهمیدم چی بود گرمی خون حس کردم ولی الان ترسی که داشتم خیلی بیشتر بود جبغ میزدم و کمک میخواستم
کمک تهیونگ ببخشید الان موهام خشک میکنم اینجا یه چیزی هست کمک کسی نیست کمک
بلند شدم تلو تلو میخوردم ولی دنبال در میگشتم صورتم از خیسی خون خیس خیس شده بود با دست گرفتم به این طرف اون طرف درو پیدا کردم که تا بهش تکیه کردم و دستمو اوردم بالا که در بزنم در باز شد و من نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم یه جای گرم و سفت با اینکه همه جا روشن بود ولی من تار تار میدیدم
-ات ؟هی خوبی؟دو دقیقه انداختمت اینجا چه بلایی سر خودت اوردی هی ات
پاهام شل شد افتادم زمین که تهیونگ همراه با من نشست اروم و نفس نفس کنان
یه چیزی اونجا هست
-یعنی چی الان ابن مهمه
چشمام در حال بسته شدن بود که احساس کردم روی هواو زمین معلقم دیگه تحمل نداشتم و چشمام بستم
با درد بدی چشمام باز کردم یکم تو جام تکون خوردم نگاه کردم تو اتاق خودمون بودم بلند شدم نشستم با یاداوری اتفاقات اه بر سوزی کشیدم
-چیه ؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم
منو انداختی اونجا این بلارو سرم اوردی بعد میگی چیه؟ بچه پرو
بچه پرو اروم گفتم ولی احساس کردم یه لبخند ملیحی روی لباش اومد که سریع جمعش کرد اه بابا بخند ببینیم خندت چجوریه اخر این منو میکشه ولی من خندشو نمیبینم هییی
-اولا هر دوش تقصیر خودت بود بلبل زبونی های دیشب که یادت نرفته رفته ؟این بلاییم که میگی سرت اوردم به من ربطی نداره خودت از یه سوسک کوچولو میترسی به من چه منم نمیدونستم اونجا سوسکه
من هر وقت بلبل زبونی کنم جام اونجاست دیگه اره؟
-مطمئن باش
عوضی ارومی گفتم که
-میشنوم
گفتم که بشنوی
حرصی بهم نگاه کرد
-نکنه هنوز دیشب یرات درس عبرت نشده
حرصی نگاش کردم که با یه پوزخند موفق امیز اومد سینی که دستش بود و گذاشت روی تخت
-اینو بخور
با تعجب به سینی و سوپی که تو ظرف بود نگاه کردم این بچه چشه؟یعنی..
-فکرای عجیب غریب ذهنتو بپرون فقط برای اینکه نمیری بیوفتی رو دستم گفتم درست کنن
فکر دیگه ای جز این نمیتونم بکنم
رفت بیرون رفتم جلو اینه ..
۷۵۱
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.