پارت9
#پارت9
ماهنقرهای
چطور میتونی؟
چطور با اینهمه سختی هایی که کشیدی.. با اینمه رنجی که بخاطر پدر من تحمل کردی... میخوای از من محافظت کنی و پیشم باشی؟
- من هیچوقت گناها و اشتباهات پدرتو گردن تو نمیندازم... و حتی شده به روتم نمیارم.. پس فراموشش کن..
ا/ت بی معطلی از جا بلند شد و جویونگ رو به آغوش کشید...
-یسوال ازت دارم...
-چیزی شده؟
_به جیمین علاقه ای داری؟
-دیوونه شدی؟ چرا همچین چیزی میگی..!
-از دیدزدنات، از لوس شدنات، از حس چشمات وقتی بهش نگاه میکردی اینو فهمیدم..
-خب.. کاملا اشتباه فهمیدی.. من انقد بی عقل نیستم که به یه نجیب زاده دل ببندم..
-باشه قبول میکنم..
-عا راستی گفتی جیمین یادم اومد.. از وقتی وارد شیلا شدیم ندیدمش تو میدونی کجاست؟
- همین الانم نگرانشی!..
-وای تو ول کن نیستی.. اصلا به من چه که کجاست.. حتما رفته به زن و زندگیش برسه دیگه..
-انقد ضایعی که... با اینکه میدونی زن نداره.. بازم میگی رفته به زن و زندگیش برسه....
-جویونگ... میشه ازت خواهش کنم علاقه من نسبت به دیگرانو ثابت نکنی؟ من واقعا علاقه بهش ندارم پس لطفا بس کن..
-خیل خب باشه... ولی من هنوز حرفم همونه.. حالاهم بیا بریم...
-کجا!؟
-چرا مضطرب شدی.. باور کن قرار نیست پیش جیمین بریم...
-یااااااا
با خنده گفت:
-آروم باش.. تا روز مراسم یه خونه برامون تدارک دیدن که اونجا بمونیم...
-اها... پادشاه رو کی ملاقات میکنیم؟
-فعلا به سفر کوتاهی رفتن و احتمالا روز مراسم برمیگردن..
متعجب پرسید...
-مگه روز مراسم رو تایین کردن؟!
-نمیدونم... گفتن که خبر میدن...
خب رسیدیم... تو برو تو و استراحت کن.... من میرم چیزی برای خوردن پیدا کنم...
سری تکون داد و به داخل رفت..
اطرافو چک کرد...
خونه ای ساده و در عین حال زیبا بود...
چیدمان عجیبه اونجا ا/ت رو کاملا شگفت زده میکرد...
درسته وسیله های زیادی نداشت...
اما بازم برای زندگی کردن کاملا خوب بود...
ا/ت دختر پادشاهه..
چطور محو یه خونه نقلی و کوچیک شده؟
چون اون هیچوقت زندگی های سلطنتی رو دوست نداشته...
همیشه تنها آرزوش این بوده که مثل بقیع مردم خیلی ساده زندگی کنن...
پیش پدر و مادرش...
خببب امروز یه پارته دیگه هم داریمممم
فقط کامنت بزارین دیگههههه جون من!
ماهنقرهای
چطور میتونی؟
چطور با اینهمه سختی هایی که کشیدی.. با اینمه رنجی که بخاطر پدر من تحمل کردی... میخوای از من محافظت کنی و پیشم باشی؟
- من هیچوقت گناها و اشتباهات پدرتو گردن تو نمیندازم... و حتی شده به روتم نمیارم.. پس فراموشش کن..
ا/ت بی معطلی از جا بلند شد و جویونگ رو به آغوش کشید...
-یسوال ازت دارم...
-چیزی شده؟
_به جیمین علاقه ای داری؟
-دیوونه شدی؟ چرا همچین چیزی میگی..!
-از دیدزدنات، از لوس شدنات، از حس چشمات وقتی بهش نگاه میکردی اینو فهمیدم..
-خب.. کاملا اشتباه فهمیدی.. من انقد بی عقل نیستم که به یه نجیب زاده دل ببندم..
-باشه قبول میکنم..
-عا راستی گفتی جیمین یادم اومد.. از وقتی وارد شیلا شدیم ندیدمش تو میدونی کجاست؟
- همین الانم نگرانشی!..
-وای تو ول کن نیستی.. اصلا به من چه که کجاست.. حتما رفته به زن و زندگیش برسه دیگه..
-انقد ضایعی که... با اینکه میدونی زن نداره.. بازم میگی رفته به زن و زندگیش برسه....
-جویونگ... میشه ازت خواهش کنم علاقه من نسبت به دیگرانو ثابت نکنی؟ من واقعا علاقه بهش ندارم پس لطفا بس کن..
-خیل خب باشه... ولی من هنوز حرفم همونه.. حالاهم بیا بریم...
-کجا!؟
-چرا مضطرب شدی.. باور کن قرار نیست پیش جیمین بریم...
-یااااااا
با خنده گفت:
-آروم باش.. تا روز مراسم یه خونه برامون تدارک دیدن که اونجا بمونیم...
-اها... پادشاه رو کی ملاقات میکنیم؟
-فعلا به سفر کوتاهی رفتن و احتمالا روز مراسم برمیگردن..
متعجب پرسید...
-مگه روز مراسم رو تایین کردن؟!
-نمیدونم... گفتن که خبر میدن...
خب رسیدیم... تو برو تو و استراحت کن.... من میرم چیزی برای خوردن پیدا کنم...
سری تکون داد و به داخل رفت..
اطرافو چک کرد...
خونه ای ساده و در عین حال زیبا بود...
چیدمان عجیبه اونجا ا/ت رو کاملا شگفت زده میکرد...
درسته وسیله های زیادی نداشت...
اما بازم برای زندگی کردن کاملا خوب بود...
ا/ت دختر پادشاهه..
چطور محو یه خونه نقلی و کوچیک شده؟
چون اون هیچوقت زندگی های سلطنتی رو دوست نداشته...
همیشه تنها آرزوش این بوده که مثل بقیع مردم خیلی ساده زندگی کنن...
پیش پدر و مادرش...
خببب امروز یه پارته دیگه هم داریمممم
فقط کامنت بزارین دیگههههه جون من!
۱۱.۸k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.