💦رمان زمستان💦 پارت 14
🖤پارت چهاردهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: به دستش نگاه کردم خونی بود سریع رفتم سمتش...دستت چی شده؟
ارسلان: مهم نیس...
دیانا: سریع رفتم وسایلای کمک اولیه رو برداشتم رفتم سمتش...بشین کنارم...نشست کنارم تو چشاش ی لحظه خیره شدم ک قفل شدیم سریع دستشو گرفتم تو دستش بتادین زدم و باند پیچی کردم...
ارسلان: مرسی...
دیانا: ارسلان تو حالت خوب نی باید استراحت کنی...به چشاش خیره شدم ک داشت به من نگاه میکرد ک ی دفعه گرمی لباشو رو لبم حس کردم بدون حرکت وایستاده بودم کامل جا خورده بودم...اون حالش عادی نبود فردا مطمئنم یادش نمیاد سریع ازش جدا شدم و زیر شونشو گرفتم گزاشتمش رو تختش...
ارسلان: چرا برام اینکارارو میکنی؟
دیانا: خب نگرانتم..
ارسلان: اولین نفری هستم ک غرورشو گزاشت زیر پاشو بهم گف نگرانمه..
دیانا: من ادم مغروری نیستم..کنارش نشستم سرشو نوازش کردم بعد از چند دقیقه از نفسای منظمش فهمیدم خوابش برده...بلند شدم ک برم رو تخت خودم بخوابم ک ی دفعه دستمو کشید ک پرت شدم تو بغلش
ارسلان: دیانا نرو...
دیانا: ارسلان بزا من برم رو تخت خودم بخوابم...
ارسلان: مثلا زنمیا
دیانا: ارسلان این ازدواج سوری بود یادت نرفته که؟
ارسلان: گور بابای ازدواج سوری...
دیانا: منو تو بغلش محکم گرفت و خوابید(عسل مُرد) منم شوکه با ی عالمه سوال خیره شدم تو صورتش...
《رمان زمستون❄》
دیانا: به دستش نگاه کردم خونی بود سریع رفتم سمتش...دستت چی شده؟
ارسلان: مهم نیس...
دیانا: سریع رفتم وسایلای کمک اولیه رو برداشتم رفتم سمتش...بشین کنارم...نشست کنارم تو چشاش ی لحظه خیره شدم ک قفل شدیم سریع دستشو گرفتم تو دستش بتادین زدم و باند پیچی کردم...
ارسلان: مرسی...
دیانا: ارسلان تو حالت خوب نی باید استراحت کنی...به چشاش خیره شدم ک داشت به من نگاه میکرد ک ی دفعه گرمی لباشو رو لبم حس کردم بدون حرکت وایستاده بودم کامل جا خورده بودم...اون حالش عادی نبود فردا مطمئنم یادش نمیاد سریع ازش جدا شدم و زیر شونشو گرفتم گزاشتمش رو تختش...
ارسلان: چرا برام اینکارارو میکنی؟
دیانا: خب نگرانتم..
ارسلان: اولین نفری هستم ک غرورشو گزاشت زیر پاشو بهم گف نگرانمه..
دیانا: من ادم مغروری نیستم..کنارش نشستم سرشو نوازش کردم بعد از چند دقیقه از نفسای منظمش فهمیدم خوابش برده...بلند شدم ک برم رو تخت خودم بخوابم ک ی دفعه دستمو کشید ک پرت شدم تو بغلش
ارسلان: دیانا نرو...
دیانا: ارسلان بزا من برم رو تخت خودم بخوابم...
ارسلان: مثلا زنمیا
دیانا: ارسلان این ازدواج سوری بود یادت نرفته که؟
ارسلان: گور بابای ازدواج سوری...
دیانا: منو تو بغلش محکم گرفت و خوابید(عسل مُرد) منم شوکه با ی عالمه سوال خیره شدم تو صورتش...
۱۲۹.۲k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.