پارت اول🌚
ویو ا.ت:
ا.ت: بابا چرا باید برییی!!
ب.ات: دخترم من مجبورم برم ولی زود برمیگردم تو پیش دوستم میمونی تا من بیام
ا.ت: کی میای بابایی؟
بابا: عزیزم زود برمیگردم نگران نباش
باورم نمیشد که قراره از بابام جدا شم مامانم وقتی ۴ سالم بود فوت کرد
از اون وقت من با بابام بزرگ شدم اون منو خیلی خوب بزرگ کرد جوری که اصلا احساس مادر داشتن نداشتم
برای همین خیلی دوسش دارم پس نمیتونم ازش جدا شم
بابا قراره منو پیش دوستش بزاره بره به نظر بابام که آدم درستی میاد پس همینطوره
لباسی که دوست داشتم رو پوشیدم
یه لباس صورتی خوشگل رو پوشیدم خیلی دوسش داشتم قرار بود امروز با بابا وقت بگزرونم پس بهتره خوب لباس بپوشم
سوار ماشین شدیم
بابا: خوب ا.ت حاضری بریم خوش بگزرونیم
ا.ت: اره بابایی بریم که بترکونیممم
وارد شهربازی شدیم و سوار چند تا وسایل هیجانی شدیم
آخر سر بابا حالت تهوع گرفت و من تصمیم دل کندن از شهربازی کردم و رفتیم
بابا: اوممم ا.ت همینجا وایسا بیام
ا.ت: کجا میری بابا؟!
بابا: برمیگردم
منتظر بابا بودم که با بستنی وارد ماشین شد
بستنی مورد علاقمو گرفته بود بستنی موزی با تکه های شکلات
خوابم برده بود که بابا بیدارم کرد
ا.ت: رسیدیم؟!!!
بابا: یادت رفته په خونه دوستم هست
نگاهی به خونه انداختم بزرگ و خوشگل بود
ا.ت: اوووو نه خوشم اومد دوستت پولداره بابا
بابا: اره پس چی فکر کردی
خواستم پیاده شم
بابا: راستی ا.ت!!
ا.ت: بله ؟؟!
بابا: اسم دوستم پارک هست........
#فیک
ا.ت: بابا چرا باید برییی!!
ب.ات: دخترم من مجبورم برم ولی زود برمیگردم تو پیش دوستم میمونی تا من بیام
ا.ت: کی میای بابایی؟
بابا: عزیزم زود برمیگردم نگران نباش
باورم نمیشد که قراره از بابام جدا شم مامانم وقتی ۴ سالم بود فوت کرد
از اون وقت من با بابام بزرگ شدم اون منو خیلی خوب بزرگ کرد جوری که اصلا احساس مادر داشتن نداشتم
برای همین خیلی دوسش دارم پس نمیتونم ازش جدا شم
بابا قراره منو پیش دوستش بزاره بره به نظر بابام که آدم درستی میاد پس همینطوره
لباسی که دوست داشتم رو پوشیدم
یه لباس صورتی خوشگل رو پوشیدم خیلی دوسش داشتم قرار بود امروز با بابا وقت بگزرونم پس بهتره خوب لباس بپوشم
سوار ماشین شدیم
بابا: خوب ا.ت حاضری بریم خوش بگزرونیم
ا.ت: اره بابایی بریم که بترکونیممم
وارد شهربازی شدیم و سوار چند تا وسایل هیجانی شدیم
آخر سر بابا حالت تهوع گرفت و من تصمیم دل کندن از شهربازی کردم و رفتیم
بابا: اوممم ا.ت همینجا وایسا بیام
ا.ت: کجا میری بابا؟!
بابا: برمیگردم
منتظر بابا بودم که با بستنی وارد ماشین شد
بستنی مورد علاقمو گرفته بود بستنی موزی با تکه های شکلات
خوابم برده بود که بابا بیدارم کرد
ا.ت: رسیدیم؟!!!
بابا: یادت رفته په خونه دوستم هست
نگاهی به خونه انداختم بزرگ و خوشگل بود
ا.ت: اوووو نه خوشم اومد دوستت پولداره بابا
بابا: اره پس چی فکر کردی
خواستم پیاده شم
بابا: راستی ا.ت!!
ا.ت: بله ؟؟!
بابا: اسم دوستم پارک هست........
#فیک
۷.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.