فیک کوتاه.منو ببخش پارت اول
ا/ت خوبی؟
چرا بی هوش شدی؟
می خوای ببرمت دکتر؟
چشم هام رو باز کردم یه مرد با کلنگ بالای سرم ایستاده بود.
و روی زمین گلی افتاده بودم
ا/ت: اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟ تو کی هستی؟
انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم .
همچین تار و روشن بود
و بدنم انگار مال یه ۲۰ ساله بود
قبلا همیشه می تونستم برم دنیا های موازی و خیلی راحت برگردم .
و اونجا اینقدر همچی عجیب بود که فهمیدن این که دنیای عادی نیست خیلی سخت نبود.
و نمی خواستم اونا این که من مال اینجا نیستم رو بفهمن
گفتم: ای وای ببخشید ،فکر کنم از خستگی غش کردم و یکم حافظه ام پریده اسم شما چیه؟
طرف: من همسایه ی تو عم توی زمین بغلی .
همه چیز قدیمی به نظر می رسید
ا/ت : ببخشید گوشی دارید ؟
همسایه خندید: گوشی دیگه چیه؟ منظورت در گوشیه؟
اینجا بود که فهمیدم اوضاع جدیه و این دنیا هنوز خیلی ابتداییه
خب اشکالی نداره
،خارج شدن از این دنیا ها خیلی هم سخت نبود چون من خیلی قدرت نداشتم که بتونم خیلی بمونم و برگشت راحت و اومدن راحت بود
ولی نه در حد یه مهمان
در حد یه رهگذر
رفتم روی تاب پوسیده ی روی حیاط نشستم و چشمام رو بستم و تمام تلاشم رو کردم که برگردم
و می دونستم وقتی چشمام رو باز کنم باید روی زمین خونه ی خودم ولو می بودم
ولی وقتی چشمام رو باز کردم همچنان همون مزرعه های گندم رو که باد تکونشون می داد
خیلی ترسیدم و باز امتحان کردم ،و باز ،و باز ولی هیچی نشد .
همسایه دست منو گرفت: ناراحت نباش ا/ت
بیا بریم بار که یه چیزی بخوریم که حال هر دومون بهتر شه.
منو برد به یه بار عجیب توی بیابون
ازش پرسیدم این بار چرااینجاست
بقیهی مقازه ها کجان؟
گفت: مردم اینجا از ریسک وحشت دارن ،همه می ترسیم مغازه بزنیم و همه فقط کشاورزی می کنيم ولی صاحب این بار یه پسر داشت که اون تنها آدم توی دنیاست که از ریسک نمی ترسید
اون به جز بار یه مغازه ی همه چیز فروشی بزرگ هم داشت و اینجوری به ما لباس ،صابون و .. اینا می فروشن.
و الان بار اونا تنها و بهترین بار توی کل دنیاست .
وارد شدم
همه چیز چوبی بود و چوب های دیوار با رنگ زرد روشن رنگ شده بود و حتی جای سوزن انداختن هم نبود .
رفتیم سر میز و همسایه برای هر دوی ما نوشیدنی سفارش داد .
یه پسر جوون و خوشگل نوشیدنی ها رو آورد
از روی اسن روی سینه اش ازش تشکر کردم
ممنون جیمین .
پسر سر تکون داد و لبخند زد .
همون جا به اندازه بی ناهایت عاشقش شدم
بعد خوردن رفتم پیشش و گفتم : من ازت خوشم میاد،میشه با هم قرار بزاریم ؟
جیمین تعجب کرد : تو نمی ترسی؟
گفتم : از چی ؟
جیمین : تمام دخترای این شهر به من علاقه دارن ولی از ریسک این که قبول نکنم بهم نمی گن
خوشحال می شم افتخار همراهی بانویی زیبا رو که بر خلاف بقیه مثل خودم نترسه رو داشته باشم
چرا بی هوش شدی؟
می خوای ببرمت دکتر؟
چشم هام رو باز کردم یه مرد با کلنگ بالای سرم ایستاده بود.
و روی زمین گلی افتاده بودم
ا/ت: اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟ تو کی هستی؟
انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم .
همچین تار و روشن بود
و بدنم انگار مال یه ۲۰ ساله بود
قبلا همیشه می تونستم برم دنیا های موازی و خیلی راحت برگردم .
و اونجا اینقدر همچی عجیب بود که فهمیدن این که دنیای عادی نیست خیلی سخت نبود.
و نمی خواستم اونا این که من مال اینجا نیستم رو بفهمن
گفتم: ای وای ببخشید ،فکر کنم از خستگی غش کردم و یکم حافظه ام پریده اسم شما چیه؟
طرف: من همسایه ی تو عم توی زمین بغلی .
همه چیز قدیمی به نظر می رسید
ا/ت : ببخشید گوشی دارید ؟
همسایه خندید: گوشی دیگه چیه؟ منظورت در گوشیه؟
اینجا بود که فهمیدم اوضاع جدیه و این دنیا هنوز خیلی ابتداییه
خب اشکالی نداره
،خارج شدن از این دنیا ها خیلی هم سخت نبود چون من خیلی قدرت نداشتم که بتونم خیلی بمونم و برگشت راحت و اومدن راحت بود
ولی نه در حد یه مهمان
در حد یه رهگذر
رفتم روی تاب پوسیده ی روی حیاط نشستم و چشمام رو بستم و تمام تلاشم رو کردم که برگردم
و می دونستم وقتی چشمام رو باز کنم باید روی زمین خونه ی خودم ولو می بودم
ولی وقتی چشمام رو باز کردم همچنان همون مزرعه های گندم رو که باد تکونشون می داد
خیلی ترسیدم و باز امتحان کردم ،و باز ،و باز ولی هیچی نشد .
همسایه دست منو گرفت: ناراحت نباش ا/ت
بیا بریم بار که یه چیزی بخوریم که حال هر دومون بهتر شه.
منو برد به یه بار عجیب توی بیابون
ازش پرسیدم این بار چرااینجاست
بقیهی مقازه ها کجان؟
گفت: مردم اینجا از ریسک وحشت دارن ،همه می ترسیم مغازه بزنیم و همه فقط کشاورزی می کنيم ولی صاحب این بار یه پسر داشت که اون تنها آدم توی دنیاست که از ریسک نمی ترسید
اون به جز بار یه مغازه ی همه چیز فروشی بزرگ هم داشت و اینجوری به ما لباس ،صابون و .. اینا می فروشن.
و الان بار اونا تنها و بهترین بار توی کل دنیاست .
وارد شدم
همه چیز چوبی بود و چوب های دیوار با رنگ زرد روشن رنگ شده بود و حتی جای سوزن انداختن هم نبود .
رفتیم سر میز و همسایه برای هر دوی ما نوشیدنی سفارش داد .
یه پسر جوون و خوشگل نوشیدنی ها رو آورد
از روی اسن روی سینه اش ازش تشکر کردم
ممنون جیمین .
پسر سر تکون داد و لبخند زد .
همون جا به اندازه بی ناهایت عاشقش شدم
بعد خوردن رفتم پیشش و گفتم : من ازت خوشم میاد،میشه با هم قرار بزاریم ؟
جیمین تعجب کرد : تو نمی ترسی؟
گفتم : از چی ؟
جیمین : تمام دخترای این شهر به من علاقه دارن ولی از ریسک این که قبول نکنم بهم نمی گن
خوشحال می شم افتخار همراهی بانویی زیبا رو که بر خلاف بقیه مثل خودم نترسه رو داشته باشم
۸.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.