فیک moon river💙🌧 پارت¹⁴
وون « با...
کوک « بگی با کمال میل این کمان رو......ایششششش...از ملکه و ملکه مادر و یئون خداحافظی کردم و کل راه رو دنبال وون دویدم تا آخر با چوب صاف زمینش کردم....طبق معمول وزیر مین واسطه شد تا همو نکشیم....
یک ماه بعد //
راوی « یک ماهی از این ماجرا ها میگذشت و علاقه یئون نسبت به امپراطور بیشتر و بیشتر میشد....ملکه مادر و جاعه بار ها و بارها یئون رو به خاطر نیوردن جانشین برای سلطنت تحقیر کرده بودن....اما یئون مقصر نبود....کوک یک هفته ای میشد که به دیدنش نیومده بود و سرش حسابی شلوغ بود....تنها کسایی که توی این مدت حواسشون به یئون و احساساتش بود بانو یوری و وزیر مین بودن....یوری میدونست اگه یئون همین جوری ادامه بده ملکه ( مادر کوک) متوجه علاقه اش به امپراطور میشه و اونو بشدت تنبیه میکنه....و این چیزی نبود که اونا میخواستن برای همین تصمیم گرفت به دیدن یئون که الان لقب ملکه جوان رو داشت بره تا از هرگونه اتفاق ناگوار جلوگیری کنه.....
یئون « توی این یه ماه تونستم با اجازه بانو بونگ اونگوم و شیوی رو جونگوم رو ببینم....دلم حسابی براشون تنگ شده بود.....ملکه بودن واقعا خسته کننده بود....دلم میخواست برم بیرون قصر اما حق نداشتم....یک هفته از آخرین دیدارم با امپراطور میـگذشت و حسابی دلتگشون شده بودم....با صدای سولی به خودم اومدم و سرم رو از کتاب روبه روم بلند کردم...
یئون « چیزی شده سولی؟
سولی « ملکه ی من بانو مین اومدن
یئون « جدی میگی؟؟( با ذوق) زود باش راهنماییشون کن
سولی « چشم بانوی من
یوری « حس میکردم یئون واقعا دختر خودمه..و امیدوار بودم واقعیت هم همین باشه.... با دیدن با لبخند کیوتی زد و از جاش بلند شد...اومدم تعظیم کنم که دستم رو گرفت و بوسید....ملکه ی من شما
یئون « لطفا وقتی پیش منید نه ملکه صدام کنید نه بهم تعظیم کنید....اینجوری معذب میشم....خیلی خوشحالم که به دیدنم اومدید...دلم براتون تنگ شده بود مادر جان
یوری « دل منم برای دختر قشنگم تنگ شده بود.....سولی مراقب دخترم که هستی؟
سولی « نگران نباشید اگه لجبازی نکنن همه چیز خوبه
راوی « یوری دست های دخترک روبه روش رو گرفت و نوازش کرد...میتونست ترس و استرس رو از چشماش بخونه...حاضر بود تمام خطراتی که یئون رو تهدید میکنه به جون بخره تا اون صدمه نبینه....بالاخره هر دوتاشون از فکر و خیال در اومدن و نشستن
یوری « یئون....باید مطلبی رو بهت بگم
یئون « داشتیم چای میخوردیم که دیدن نگاه بانو یوری رنگ غم گرفت و حالت چهره اش تغییر کرد....سرش رو بلند کرد و با هر کلمه ای که میگفت ترس و دلهره بدی سراغم میومد... بفرمایید
یوری.... همسر وزیر مین
کوک « بگی با کمال میل این کمان رو......ایششششش...از ملکه و ملکه مادر و یئون خداحافظی کردم و کل راه رو دنبال وون دویدم تا آخر با چوب صاف زمینش کردم....طبق معمول وزیر مین واسطه شد تا همو نکشیم....
یک ماه بعد //
راوی « یک ماهی از این ماجرا ها میگذشت و علاقه یئون نسبت به امپراطور بیشتر و بیشتر میشد....ملکه مادر و جاعه بار ها و بارها یئون رو به خاطر نیوردن جانشین برای سلطنت تحقیر کرده بودن....اما یئون مقصر نبود....کوک یک هفته ای میشد که به دیدنش نیومده بود و سرش حسابی شلوغ بود....تنها کسایی که توی این مدت حواسشون به یئون و احساساتش بود بانو یوری و وزیر مین بودن....یوری میدونست اگه یئون همین جوری ادامه بده ملکه ( مادر کوک) متوجه علاقه اش به امپراطور میشه و اونو بشدت تنبیه میکنه....و این چیزی نبود که اونا میخواستن برای همین تصمیم گرفت به دیدن یئون که الان لقب ملکه جوان رو داشت بره تا از هرگونه اتفاق ناگوار جلوگیری کنه.....
یئون « توی این یه ماه تونستم با اجازه بانو بونگ اونگوم و شیوی رو جونگوم رو ببینم....دلم حسابی براشون تنگ شده بود.....ملکه بودن واقعا خسته کننده بود....دلم میخواست برم بیرون قصر اما حق نداشتم....یک هفته از آخرین دیدارم با امپراطور میـگذشت و حسابی دلتگشون شده بودم....با صدای سولی به خودم اومدم و سرم رو از کتاب روبه روم بلند کردم...
یئون « چیزی شده سولی؟
سولی « ملکه ی من بانو مین اومدن
یئون « جدی میگی؟؟( با ذوق) زود باش راهنماییشون کن
سولی « چشم بانوی من
یوری « حس میکردم یئون واقعا دختر خودمه..و امیدوار بودم واقعیت هم همین باشه.... با دیدن با لبخند کیوتی زد و از جاش بلند شد...اومدم تعظیم کنم که دستم رو گرفت و بوسید....ملکه ی من شما
یئون « لطفا وقتی پیش منید نه ملکه صدام کنید نه بهم تعظیم کنید....اینجوری معذب میشم....خیلی خوشحالم که به دیدنم اومدید...دلم براتون تنگ شده بود مادر جان
یوری « دل منم برای دختر قشنگم تنگ شده بود.....سولی مراقب دخترم که هستی؟
سولی « نگران نباشید اگه لجبازی نکنن همه چیز خوبه
راوی « یوری دست های دخترک روبه روش رو گرفت و نوازش کرد...میتونست ترس و استرس رو از چشماش بخونه...حاضر بود تمام خطراتی که یئون رو تهدید میکنه به جون بخره تا اون صدمه نبینه....بالاخره هر دوتاشون از فکر و خیال در اومدن و نشستن
یوری « یئون....باید مطلبی رو بهت بگم
یئون « داشتیم چای میخوردیم که دیدن نگاه بانو یوری رنگ غم گرفت و حالت چهره اش تغییر کرد....سرش رو بلند کرد و با هر کلمه ای که میگفت ترس و دلهره بدی سراغم میومد... بفرمایید
یوری.... همسر وزیر مین
۷۷.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.