۶۸
۶۸
تهیونگ: او نمیتونه هیچکاری کنه بهت قول میدم
ا/ت:باشه ولی بزار بخوابم
تهیونگ: بهش فک نکن
ا/ت: قبل از اینکه بیام دستمو گرفت
دو ساعت قبل
تهجون: ا/ت صبر کن
ا/ت: به من دست نزن
تهجون: خوب فیلم بازی میکنی
ا/ت: چی میخوای؟
تهجون: میخواستم زودتر از اینا برگردم چرا باهم نیومدی
ا/ت: چون فهمیدم دروغ گفتی
تهجون: خب اوکیه مهم نیست ولی از این به بعد قراره خیلی بهم خوشبگذره
ا/ت: چیکار میخوای کنی؟
تهجون: میخوای بدونی؟
ا/ت:پنج سال گذشته من هنوز نفهمیدم دنبال چی هستی؟
تهجون: دنبال خودت
ا/ت: بسه دیگه من ازدواج کردم یه دخترم دارم
تهجون: بوران خیلی منو دوست داره حتی منو بیشتر از باباش میبینه انتخاب با خودشه
یکی زدم تو دهنش
ا/ت:بوران نیار وسط
تهجون: خیلی خوب زدی حال کردم ا/ت این اول راهه برو به سلامت
حال
تهیونگ: به جای یکی ده تا میزدیش بزار برم میدونم چیکار کنم
دستشو گرفتم
ا/ت: نه نرو
تهیونگ: خب میگی چیکار کنم
ا/ت: از نظر من جیزی بهش نگیم خودش دیگه نمیاد سمتمون
تهیونگ: من اونو میشناسم
تق تق تق
ا/ت: ساعت سه شب کیه؟
تهیونگ: میرم دروباز کنم
ا/ت: باشه
تهیونگ
رفتم درو باز کردم
تهجون: داداش عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا بغلم
تهیونگ: به من دست نزن
تهجون: از بیمارات مریض شدی
تهیونگ: نه میترسم از تو مریض بشم
تهجون: این چه طرز رفتاره با برادر بزرگت
تهیونگ: من تورو برادرم حساب نمیکنم چه برسه بزرگ یا کوچیک حالا چی میخوای؟
تهجون: دخترو اوردم گریه میکرد گفت مامانمو میخوام منم اوردمش بد کاری کردم البته خیلی خسته شدم تا خونتو پیدا کنم ولی خوشگله بزار بیام داخل
تهیونگ:نه بوران کجاست
تهجون: تو ماشین
رفتم دنبال بوران
بوران: بابا
تهیونگ: جانم گریه نکن چیزی نشده؟
بوران: مامان بهم قصه نگفت خواب بد دیدم
تهیونگ: بیا بریم داخل توهم برو دیگه
تهجون: خدافظ عمو خدافظ داداش کوچولو
رفتیم داخل
ا/ت: کی بود؟
تهیونگ: تهجون بوران اورد
بوران: مامان
م: جانم
بوران: عمو بهم یه حرفی زد ناراحت شدم
تهیونگ: چیگفت؟
بوران: گفت که میخواد بابام باشه و تو مامانم ولی بابا تو چی؟
تهیونگ: چی؟ تهجون اینو گفت
بوران: اره
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: برمیگردم؟
ا/ت: کجا
تهیونگ: گفتم برمیگردم
#فیک
#سناریو
تهیونگ: او نمیتونه هیچکاری کنه بهت قول میدم
ا/ت:باشه ولی بزار بخوابم
تهیونگ: بهش فک نکن
ا/ت: قبل از اینکه بیام دستمو گرفت
دو ساعت قبل
تهجون: ا/ت صبر کن
ا/ت: به من دست نزن
تهجون: خوب فیلم بازی میکنی
ا/ت: چی میخوای؟
تهجون: میخواستم زودتر از اینا برگردم چرا باهم نیومدی
ا/ت: چون فهمیدم دروغ گفتی
تهجون: خب اوکیه مهم نیست ولی از این به بعد قراره خیلی بهم خوشبگذره
ا/ت: چیکار میخوای کنی؟
تهجون: میخوای بدونی؟
ا/ت:پنج سال گذشته من هنوز نفهمیدم دنبال چی هستی؟
تهجون: دنبال خودت
ا/ت: بسه دیگه من ازدواج کردم یه دخترم دارم
تهجون: بوران خیلی منو دوست داره حتی منو بیشتر از باباش میبینه انتخاب با خودشه
یکی زدم تو دهنش
ا/ت:بوران نیار وسط
تهجون: خیلی خوب زدی حال کردم ا/ت این اول راهه برو به سلامت
حال
تهیونگ: به جای یکی ده تا میزدیش بزار برم میدونم چیکار کنم
دستشو گرفتم
ا/ت: نه نرو
تهیونگ: خب میگی چیکار کنم
ا/ت: از نظر من جیزی بهش نگیم خودش دیگه نمیاد سمتمون
تهیونگ: من اونو میشناسم
تق تق تق
ا/ت: ساعت سه شب کیه؟
تهیونگ: میرم دروباز کنم
ا/ت: باشه
تهیونگ
رفتم درو باز کردم
تهجون: داداش عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا بغلم
تهیونگ: به من دست نزن
تهجون: از بیمارات مریض شدی
تهیونگ: نه میترسم از تو مریض بشم
تهجون: این چه طرز رفتاره با برادر بزرگت
تهیونگ: من تورو برادرم حساب نمیکنم چه برسه بزرگ یا کوچیک حالا چی میخوای؟
تهجون: دخترو اوردم گریه میکرد گفت مامانمو میخوام منم اوردمش بد کاری کردم البته خیلی خسته شدم تا خونتو پیدا کنم ولی خوشگله بزار بیام داخل
تهیونگ:نه بوران کجاست
تهجون: تو ماشین
رفتم دنبال بوران
بوران: بابا
تهیونگ: جانم گریه نکن چیزی نشده؟
بوران: مامان بهم قصه نگفت خواب بد دیدم
تهیونگ: بیا بریم داخل توهم برو دیگه
تهجون: خدافظ عمو خدافظ داداش کوچولو
رفتیم داخل
ا/ت: کی بود؟
تهیونگ: تهجون بوران اورد
بوران: مامان
م: جانم
بوران: عمو بهم یه حرفی زد ناراحت شدم
تهیونگ: چیگفت؟
بوران: گفت که میخواد بابام باشه و تو مامانم ولی بابا تو چی؟
تهیونگ: چی؟ تهجون اینو گفت
بوران: اره
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: برمیگردم؟
ا/ت: کجا
تهیونگ: گفتم برمیگردم
#فیک
#سناریو
۹۵۶
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.