رمان دنیای من
#رمان #دنیای_من
پارت هشتم:
پسره ی.....
استغفرلله
هی میخام هیچی نگم
هییی میخام هیچی نگم
هیییی میخوام هیچی نگم
در اتاق زده شدو بنده را از عالم هپروت شوتم کردن بیرون و پشتشم گفتن هری
چی میگم واسه خودم
_بله؟
صدای ارین اومد
ای که میخام بکشمت
با صدایی که ته خنده توش موج میزد گفت
ارین_بیا پایین بابا کاریت داره
_فعلا تو گمشو جلو چشم نباش
درو باز کرد
ارین_نیسم
وبعدم فوری بستش
خدایی این ۲۷ سالشه؟
یا ۲ سالو ۷ ماهشه😐
رفتم بیرون
اتاقا طبقه ی بالا بود
رفتم از راه پله برم پایین که اریا از اتاقش اومد بیرون
لبخندی بهم زد
پوزخندی بهش زدم
چشاش گرد شد
بوسی براش فرستادم
بدبخت کاملا کیج شده بود
خندیدم و رفتم پایین
از پشت پریدم روی مبل راحتی سه نفره
بابا با دیدن این حرکتم لبخندی زد و گفت
بابا_اومدی؟
خدایی فازش چیه؟
_الان احیانا بهم میخوره تو راه باشم؟
خندید و چیزی نگفت
والا بوخودا
بابا_ببین دخترم قراره برای بدست اوردنت بریم شمال
اول تعجب کردم
بعدا خوشحال شدم
_خوبه اما همچین میگین برای بدست اوردنت انگار دزدیده بودنم یا قراره زنتون شم
مامان اومدو کنارمون نشست
بابا خندیدم و تلویزیون و روشن کرد
باز یاد ارین افتادم
باید یه بلایی سرش می اوردم
_ارین کجاس؟
مامان_اتاقشه
بلند شدم و رفتم بالا
اروم اروم رفتم سمت اتاقش
در اتاق و باز کردم
روی صندلی نشسته بود و و سرش تو گوشیش بود و تند تند تایپ میکرد
پشت صندلی به در اتاق بود
رفتم پشتش
اول خواستم به ترسونمش
اما با چیزی که توی گوشیش دیدم تا مغزم سوت کشید
شروع کردم به خوندن
اسم طرف به نام godzila2017 سیو شده بود
طرف نوشت
_من میام
ارین_به اریا بگو
با تعجب نگاش کردم
اما بعدا سوسک پلاستیکی چسبناکی که توی دستم بود و برداشتم و پرت کردم روی موها ارین
کلشو اورد پایین و سوسک پرت شد روی صفحه ی گوشی
یهو چنان ارین گوشی رو پرت کرد توی دیوار و جیغی کشید و پرید بالا
یه لحظه احساس کردم دختره
با دیدن حرکتش
چنان زدم زیر خنده
دلم درد گرفته بود و
اشک از گوشه ی چشمم چکید
بعد از چند دقیقه خنده به ارین نگاه کردم
عینهو برادر دوقلوی لبو شده بود
یهو یه چیزی و از روی میز ارایشش برداشت و..................
........
نظر بدین❤
پارت هشتم:
پسره ی.....
استغفرلله
هی میخام هیچی نگم
هییی میخام هیچی نگم
هیییی میخوام هیچی نگم
در اتاق زده شدو بنده را از عالم هپروت شوتم کردن بیرون و پشتشم گفتن هری
چی میگم واسه خودم
_بله؟
صدای ارین اومد
ای که میخام بکشمت
با صدایی که ته خنده توش موج میزد گفت
ارین_بیا پایین بابا کاریت داره
_فعلا تو گمشو جلو چشم نباش
درو باز کرد
ارین_نیسم
وبعدم فوری بستش
خدایی این ۲۷ سالشه؟
یا ۲ سالو ۷ ماهشه😐
رفتم بیرون
اتاقا طبقه ی بالا بود
رفتم از راه پله برم پایین که اریا از اتاقش اومد بیرون
لبخندی بهم زد
پوزخندی بهش زدم
چشاش گرد شد
بوسی براش فرستادم
بدبخت کاملا کیج شده بود
خندیدم و رفتم پایین
از پشت پریدم روی مبل راحتی سه نفره
بابا با دیدن این حرکتم لبخندی زد و گفت
بابا_اومدی؟
خدایی فازش چیه؟
_الان احیانا بهم میخوره تو راه باشم؟
خندید و چیزی نگفت
والا بوخودا
بابا_ببین دخترم قراره برای بدست اوردنت بریم شمال
اول تعجب کردم
بعدا خوشحال شدم
_خوبه اما همچین میگین برای بدست اوردنت انگار دزدیده بودنم یا قراره زنتون شم
مامان اومدو کنارمون نشست
بابا خندیدم و تلویزیون و روشن کرد
باز یاد ارین افتادم
باید یه بلایی سرش می اوردم
_ارین کجاس؟
مامان_اتاقشه
بلند شدم و رفتم بالا
اروم اروم رفتم سمت اتاقش
در اتاق و باز کردم
روی صندلی نشسته بود و و سرش تو گوشیش بود و تند تند تایپ میکرد
پشت صندلی به در اتاق بود
رفتم پشتش
اول خواستم به ترسونمش
اما با چیزی که توی گوشیش دیدم تا مغزم سوت کشید
شروع کردم به خوندن
اسم طرف به نام godzila2017 سیو شده بود
طرف نوشت
_من میام
ارین_به اریا بگو
با تعجب نگاش کردم
اما بعدا سوسک پلاستیکی چسبناکی که توی دستم بود و برداشتم و پرت کردم روی موها ارین
کلشو اورد پایین و سوسک پرت شد روی صفحه ی گوشی
یهو چنان ارین گوشی رو پرت کرد توی دیوار و جیغی کشید و پرید بالا
یه لحظه احساس کردم دختره
با دیدن حرکتش
چنان زدم زیر خنده
دلم درد گرفته بود و
اشک از گوشه ی چشمم چکید
بعد از چند دقیقه خنده به ارین نگاه کردم
عینهو برادر دوقلوی لبو شده بود
یهو یه چیزی و از روی میز ارایشش برداشت و..................
........
نظر بدین❤
۵.۴k
۰۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.