گس لایتر/پارت ۱۰۰
از زبان نویسنده
روز بعد...
در اتاق رو زد... صدای یون ها به گوشش رسید...
-بفرمایید...
دسته ی در رو پایین کشید... یون ها سرشو بالا آورد...
ایل دونگ با جعبه ی کوچیک کادوپیچ شده توی دستش وارد اتاق شد... چشم یون ها ناخودآگاه دنبال جعبه بود...
ایل دونگ روبروی یون ها رسید... به صندلی اشاره ای کرد و گفت: میتونم بشینم؟
-البته! بفرمایید...
به محض اینکه نشست خودشو به جلو کشید و جعبه ی کوچیک رو روی میز گذاشت و همزمان گفت:
-این برای شماس... امیدوارم بپسندید...
یون ها جعبه رو توی دستش گرفت... با مکث کوتاهی گفت: این... به چه مناسبته؟
-امروز روز اولیه که من و شما مدیریت شرکت جئون رو به عهده گرفتیم... صرفا جهت تبریک و ادای احترامه...
یون ها لبخندی زد و گفت: اما من به این موضوع فک نکردم... چیزی برای شما آماده نکردم... احساس شرمندگی میکنم...
ایل دونگ در این لحظه فکری به ذهنش رسید... از فرصت استفاده کرد و زیرکانه گفت: خب... میتونین برای جبرانش به ناهار دعوتم کنین...
یون ها از گستاخی ایل دونگ عصبانی شد...
حالت جدی تری به خودش گرفت و گفت: ظاهرا این کادو چندان خالصانه تهیه نشده... خواسته ای پشتش هست؟....
ایل دونگ توی ذهنش به خودش لعنتی فرستاد و عقب نشینی کرد... سریعا برای جمع کردن اوضاع گفت: نه نه... اینطور نیست... من حرفمو پس میگیرم...
بعد سرشو پایین انداخت و با صدای آرومتری گفت: نباید چیزیو که یهو به ذهنم رسید رو میگفتم... عذر میخوام...
یون ها وقتی واکنش ایل دونگ رو دید آروم گرفت... پشت چشمی نازک کرد و نگاهشو به سمت دیگه داد... بعد دوباره نگاهش کرد و گفت: همکاریمون از امروز شروع میشه... امیدوارم به مشکل برنخوریم...
لحظه ای سکوت کرد... ایل دونگ مستقیم بهش نگاه میکرد... برای اینکه به ایل دونگ بفهمونه که دیگه باید بره با چشم و ابرو به در اشاره ای کرد و گفت: اگه امر دیگه بود در خدمتم...
ایل دونگ نگاهشو دنبال کرد... و متوجه شد که باید بره... دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: آه... بله... من دیگه باید برم سر کارم...
سرشو به نشانه ادب خم کرد و به سمت در رفت... از در که بیرون رفت همونجا جلوی در ایستاد... کف دستشو توی پیشونیش زد و زیر لب گفت: ای احمق! گند زدی!...
*******************
ایل دونگ که رفت، یون ها دست برد و کادوشو برداشت... بازش کرد... یه ساعت مچی بود... از برق و زیبایی ساعت گوشه لبش کشیده شد و لبخند زد... از توی جعبه بیرونش آورد و روی مچ دست ظریفش گذاشتش... اما خوشحالیش دوامی نداشت...
یاد هیونو افتاد... و به این فکر کرد که هیونو بعد از گذشت یک ماه از ازدواجشون دیگه بهش کادویی نداده... ساعتو توی جعبه انداخت... و باز به فکر فرو رفت که دقیقا باید با هیونو چیکار کنه...
**********************************
جونگکوک و بایول توی شرکت مشغول انجام کار بودن... بورام در زد و وارد شد...
روز بعد...
در اتاق رو زد... صدای یون ها به گوشش رسید...
-بفرمایید...
دسته ی در رو پایین کشید... یون ها سرشو بالا آورد...
ایل دونگ با جعبه ی کوچیک کادوپیچ شده توی دستش وارد اتاق شد... چشم یون ها ناخودآگاه دنبال جعبه بود...
ایل دونگ روبروی یون ها رسید... به صندلی اشاره ای کرد و گفت: میتونم بشینم؟
-البته! بفرمایید...
به محض اینکه نشست خودشو به جلو کشید و جعبه ی کوچیک رو روی میز گذاشت و همزمان گفت:
-این برای شماس... امیدوارم بپسندید...
یون ها جعبه رو توی دستش گرفت... با مکث کوتاهی گفت: این... به چه مناسبته؟
-امروز روز اولیه که من و شما مدیریت شرکت جئون رو به عهده گرفتیم... صرفا جهت تبریک و ادای احترامه...
یون ها لبخندی زد و گفت: اما من به این موضوع فک نکردم... چیزی برای شما آماده نکردم... احساس شرمندگی میکنم...
ایل دونگ در این لحظه فکری به ذهنش رسید... از فرصت استفاده کرد و زیرکانه گفت: خب... میتونین برای جبرانش به ناهار دعوتم کنین...
یون ها از گستاخی ایل دونگ عصبانی شد...
حالت جدی تری به خودش گرفت و گفت: ظاهرا این کادو چندان خالصانه تهیه نشده... خواسته ای پشتش هست؟....
ایل دونگ توی ذهنش به خودش لعنتی فرستاد و عقب نشینی کرد... سریعا برای جمع کردن اوضاع گفت: نه نه... اینطور نیست... من حرفمو پس میگیرم...
بعد سرشو پایین انداخت و با صدای آرومتری گفت: نباید چیزیو که یهو به ذهنم رسید رو میگفتم... عذر میخوام...
یون ها وقتی واکنش ایل دونگ رو دید آروم گرفت... پشت چشمی نازک کرد و نگاهشو به سمت دیگه داد... بعد دوباره نگاهش کرد و گفت: همکاریمون از امروز شروع میشه... امیدوارم به مشکل برنخوریم...
لحظه ای سکوت کرد... ایل دونگ مستقیم بهش نگاه میکرد... برای اینکه به ایل دونگ بفهمونه که دیگه باید بره با چشم و ابرو به در اشاره ای کرد و گفت: اگه امر دیگه بود در خدمتم...
ایل دونگ نگاهشو دنبال کرد... و متوجه شد که باید بره... دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: آه... بله... من دیگه باید برم سر کارم...
سرشو به نشانه ادب خم کرد و به سمت در رفت... از در که بیرون رفت همونجا جلوی در ایستاد... کف دستشو توی پیشونیش زد و زیر لب گفت: ای احمق! گند زدی!...
*******************
ایل دونگ که رفت، یون ها دست برد و کادوشو برداشت... بازش کرد... یه ساعت مچی بود... از برق و زیبایی ساعت گوشه لبش کشیده شد و لبخند زد... از توی جعبه بیرونش آورد و روی مچ دست ظریفش گذاشتش... اما خوشحالیش دوامی نداشت...
یاد هیونو افتاد... و به این فکر کرد که هیونو بعد از گذشت یک ماه از ازدواجشون دیگه بهش کادویی نداده... ساعتو توی جعبه انداخت... و باز به فکر فرو رفت که دقیقا باید با هیونو چیکار کنه...
**********************************
جونگکوک و بایول توی شرکت مشغول انجام کار بودن... بورام در زد و وارد شد...
۱۴.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.