ندیمه عمارت p:⁸³
یغش و ول کردم و پخش زمین شد...
:الانم برو ... نمیخوام ریخت نحستو ببینم...ببین چقد خوشبختی که رو مودم نیس یه گلوله حرومت کنم...
با چشمای پر از نفرت نگام میکرد...کنارش وایستادم و با کمال خونسردی یغمو صاف کردم و گفتم: از اینجا که رفتی بیرون... اگه به دست ادمای من بمیری قتلتو به گردن میگیرم...پس جوری برو که حتی بوی لجنتم حس نشه!...باور کن اگه روی لج بیوفتم دو دستی باعث و بانی نابودی زندگی تهیونگ و دستش میدم که خودش تیکه تیکه ات کنه...در جریانی که روش کارش چطوریه؟...
(ا/ت)
با صدا های پی در پی ایفون بی میل از جام بلند شدم...توی اون تاریکی حتی نتونستم گوشی مو پیدا کنم..با قیافه جمع شده دنبال نور ایفون یواش جلو رفتم که پام محکم خورد به میز و صدای بدی تولید کرد....اخ بلندی گفتم چهرم از درد جمع شد...خم شده پامو توی دستم گرفتم...از این طرف گاو پشت ایفون ول نمیکرد و پشت بند هم دستشو روی زنگ میزد...عصبی داد زدم:سوختنت پدرسگ دستت و بردارر....
لنگون لنگون خودم و به ایفون رسوندم و با ریز و درشت کردن چشمام چهره جیمین و تونستم تشخیص بدم...در باز کردم که بالاخره صدای ایفون بریده شد!...کور کورانه دنبال کلید برق بودم و با لمسش سریع چراغارو روشن کردم...خونه از تاریکی در اومد و از نورش صورتم از قبل جمع تر شد...پامو توی دستم گرفتمو باز لنگون لنگون سمت در رفتم تا درو از جا نکنده بازش کنم... در باز کردم و با دوتا چشم گرد شده روبه رو شدم...
جیمین:سلام!
ا/ت:علیک سلام...
لبخند محوی روی لبش جاخوش کرد و گفت:چرا اینجوری تو؟...
ا/ت:چجوری باشم؟...توهم با صدای ایفون از خواب پاشی و طی باز کردن در که یه روانی پشتشه و هی زنگ میزنه مجروح بشی...چهره ای بهتر از این داری؟!!
متعجب گفت:خواب بودی؟
از جلوی درکنار رفتم و راه دادم بیاد داخل...پشت سرم وارد پذیرایی شد و من رفتم اشپزخونه یه مسکن و یه بطری اب برداشتم...
روی یکی از مبل ها نشست...همنطور که سمتش رفت ادامه دادم:از ظهر که اومدم خسته افتادم یه گوشه... دیگه خوابم برد...
قرص انداختم دهنم و با اب تلخیشو بردم...
جیمین:چی میخوری ؟
بسته قرص و نشونش داد و گفتم:مسکنه...سرم درد میکنه...
جیمین:اهمم...نرفتی عمارت؟
سرمو به نفی تکون دادم...کنارش مبل بغلی نشستم...دستمو انداختم زیر سرمو یکم ماساژ دادم...
جیمین:میخوای بریم دکتر؟
ا/ت:ن...خوب میشم...از کجا فهمیدی اینجام...
جیمین:هایون گفت عمارت نرفتی...حدس اینکه اینجا باشی کار سختی نبود...
ا/ت:اها....تو اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟..
لبخند هر چند کوچیکی زد و گفت:گفتم که شب میام پیشت...اومدم شب و تنها نباشی...
ناخودآگاه همنطور که به برچسب کوچیک گوشه تلویزیون خیره بودم گفتم:این همه شب تنها بودم...اینم روش...
دست خودم نبود بازم تلخ شدم...نگام رفت روش لبخندش که از بین رفت... واقعا اینو نمیخواستم اما چیکار میکردم کنترل زبونمو دیگه قلبم به دست نمیگرفتم...ذهنم..مغزم ..خاطرات تمام گذشتم بودن!...
ا/ت:اما خوشحالم اینجایی..
:الانم برو ... نمیخوام ریخت نحستو ببینم...ببین چقد خوشبختی که رو مودم نیس یه گلوله حرومت کنم...
با چشمای پر از نفرت نگام میکرد...کنارش وایستادم و با کمال خونسردی یغمو صاف کردم و گفتم: از اینجا که رفتی بیرون... اگه به دست ادمای من بمیری قتلتو به گردن میگیرم...پس جوری برو که حتی بوی لجنتم حس نشه!...باور کن اگه روی لج بیوفتم دو دستی باعث و بانی نابودی زندگی تهیونگ و دستش میدم که خودش تیکه تیکه ات کنه...در جریانی که روش کارش چطوریه؟...
(ا/ت)
با صدا های پی در پی ایفون بی میل از جام بلند شدم...توی اون تاریکی حتی نتونستم گوشی مو پیدا کنم..با قیافه جمع شده دنبال نور ایفون یواش جلو رفتم که پام محکم خورد به میز و صدای بدی تولید کرد....اخ بلندی گفتم چهرم از درد جمع شد...خم شده پامو توی دستم گرفتم...از این طرف گاو پشت ایفون ول نمیکرد و پشت بند هم دستشو روی زنگ میزد...عصبی داد زدم:سوختنت پدرسگ دستت و بردارر....
لنگون لنگون خودم و به ایفون رسوندم و با ریز و درشت کردن چشمام چهره جیمین و تونستم تشخیص بدم...در باز کردم که بالاخره صدای ایفون بریده شد!...کور کورانه دنبال کلید برق بودم و با لمسش سریع چراغارو روشن کردم...خونه از تاریکی در اومد و از نورش صورتم از قبل جمع تر شد...پامو توی دستم گرفتمو باز لنگون لنگون سمت در رفتم تا درو از جا نکنده بازش کنم... در باز کردم و با دوتا چشم گرد شده روبه رو شدم...
جیمین:سلام!
ا/ت:علیک سلام...
لبخند محوی روی لبش جاخوش کرد و گفت:چرا اینجوری تو؟...
ا/ت:چجوری باشم؟...توهم با صدای ایفون از خواب پاشی و طی باز کردن در که یه روانی پشتشه و هی زنگ میزنه مجروح بشی...چهره ای بهتر از این داری؟!!
متعجب گفت:خواب بودی؟
از جلوی درکنار رفتم و راه دادم بیاد داخل...پشت سرم وارد پذیرایی شد و من رفتم اشپزخونه یه مسکن و یه بطری اب برداشتم...
روی یکی از مبل ها نشست...همنطور که سمتش رفت ادامه دادم:از ظهر که اومدم خسته افتادم یه گوشه... دیگه خوابم برد...
قرص انداختم دهنم و با اب تلخیشو بردم...
جیمین:چی میخوری ؟
بسته قرص و نشونش داد و گفتم:مسکنه...سرم درد میکنه...
جیمین:اهمم...نرفتی عمارت؟
سرمو به نفی تکون دادم...کنارش مبل بغلی نشستم...دستمو انداختم زیر سرمو یکم ماساژ دادم...
جیمین:میخوای بریم دکتر؟
ا/ت:ن...خوب میشم...از کجا فهمیدی اینجام...
جیمین:هایون گفت عمارت نرفتی...حدس اینکه اینجا باشی کار سختی نبود...
ا/ت:اها....تو اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟..
لبخند هر چند کوچیکی زد و گفت:گفتم که شب میام پیشت...اومدم شب و تنها نباشی...
ناخودآگاه همنطور که به برچسب کوچیک گوشه تلویزیون خیره بودم گفتم:این همه شب تنها بودم...اینم روش...
دست خودم نبود بازم تلخ شدم...نگام رفت روش لبخندش که از بین رفت... واقعا اینو نمیخواستم اما چیکار میکردم کنترل زبونمو دیگه قلبم به دست نمیگرفتم...ذهنم..مغزم ..خاطرات تمام گذشتم بودن!...
ا/ت:اما خوشحالم اینجایی..
۲۲۲.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.