loving bridegroom
loving bridegroom
part ⁴
مرد توی گوشش چیزی گفت و دخترک پاهایش لرزید... تمام توانش همینقدر بود
بغض های اتشین مگر اجازه میدادند؟ این دخترک شش سال است یک لبخند کوچک روی لبش نیامده است
مرد رفت توی اتاقش و با یک علامت به دخترک نشانی داد که بیاید در اتاق
دخترک مجبور بود به حرف مرد گوش دهد و برود
دخترک با ترس وارد اتاقک شد و روی مبل نشست و مرد دست به سینه با حالت تمسخر امیزی به دخترک گفت
V: ببخشید خانوم مزاحمه اوقات فراغتتون شدم
دخترک لحظه ی هول ناکی را تجربه کرد در آن لحظه
y/n: ببخ...
زودی افتاد ولی در همان لحظه دوباره سجده کرد چرا دخترک انقدر خودش را ضعیف نشان میدهد؟
بله! چون دخترک ترس داشت، از چی؟ از اربابش چون لحظه ای به فکرش می امد، چه لحظه ای؟
6 سال قبل
سلام من ا/ت هستم! از دیدنتون خوشبختم من 10 سالم هست امروز جشن داشتیم من خیلی خوشحالم از اینکه همچنین خانواده ای دارم؛
دخترک رفت پیش مادرش
y/n: مادر امروز چه لباسی بپوشم؟
m/r: دختر قشنگم تو این همه لباس های خوشگل داری! چرا خودت انتخاب نمیکنی
y/n: میخواستم نظرتو بدونم اما ولش کن تو کار داری
m/r: بهت برنخورد که
y/n: نه مامان جون خودم انتخاب میکنم
دخترک لباسش را پوشید ولی او پدرش را از دست داده بود.. با مادرش به سمت جشن رفتند
چند دقیقه بعد
t/h: خانوم شما باید با ما بیاید
m/r: باشه لطفا یک چند لحظه وایستید
y/n: مامانی کجا میری
زن شانه های دخترش را گرفت و گفت
m/r: لطفا یکم واستا الان میام
y/n: هق باشه مامانی
دخترک نگران مادرش شده بود که صدای شلیک را امد دخترک با شدت بالا گریه کرد و دوید به سمت مادرش
از اون موقع قیافه ی مرد یادش ماند و ازش میترسید
زمان حال
V: خب حالا بلند شو (جدی) گفتم بلند شو(بلند)
دخترک بلند شد ولی میخواست بیوفتد که سریع اربابش گرفت اورا اما دخترک سریع بلند شد
y/n: ببخشید ارباب دیگه تکرار نمیشه
مرد لبخندی زد و با رویی خوش گفت
V: چی تکرار نمیشه
دخترک نمیتوانست لبخند بزند ولی بعضی از حرکاتش دست خودش نبود
y/n: دیگه من برم ارباب باهام کاری ندارید؟
مرد تمام حرکات دختر را زیر نظر گرفته بود
V: اممم چرا لبخند نمیزنی؟ از من خوشت نمیاد
y/n: من از بچگی یک شوکه بدی توی بدنم ایجاد شد که دیگه لبخند نمیتونم بزنم
مرد کمی ناراحت شد
y/n: پس من برم
دخترک همانطور که از اتاق امد بیرون گریه میکرد دسته خودش نبود ولی یک دختری به نام یونا را دید نمیخواست جلوی او خودش را غمگین نشان دهد برای همان
گریه اش را تموم کرد و رفت که بخوابد ولی صدای اه و ناله میشنید از لایه در دید که مرد با دختری دارد کارهای ناجور میکند
دخترک بیخیال شد ولی نمیتوانست نرود او تشنه اش بود. با خودش گفت حتما من را به چشم یک خدمتکار میبینند امیدوارم
دعا با خودش میکرد ولی اخر مصمم فکرش شد و تا رفت اب بخورد یکی از پشت بهش خورد و دخترک قیافه اش یکجوری شد....
part ⁴
مرد توی گوشش چیزی گفت و دخترک پاهایش لرزید... تمام توانش همینقدر بود
بغض های اتشین مگر اجازه میدادند؟ این دخترک شش سال است یک لبخند کوچک روی لبش نیامده است
مرد رفت توی اتاقش و با یک علامت به دخترک نشانی داد که بیاید در اتاق
دخترک مجبور بود به حرف مرد گوش دهد و برود
دخترک با ترس وارد اتاقک شد و روی مبل نشست و مرد دست به سینه با حالت تمسخر امیزی به دخترک گفت
V: ببخشید خانوم مزاحمه اوقات فراغتتون شدم
دخترک لحظه ی هول ناکی را تجربه کرد در آن لحظه
y/n: ببخ...
زودی افتاد ولی در همان لحظه دوباره سجده کرد چرا دخترک انقدر خودش را ضعیف نشان میدهد؟
بله! چون دخترک ترس داشت، از چی؟ از اربابش چون لحظه ای به فکرش می امد، چه لحظه ای؟
6 سال قبل
سلام من ا/ت هستم! از دیدنتون خوشبختم من 10 سالم هست امروز جشن داشتیم من خیلی خوشحالم از اینکه همچنین خانواده ای دارم؛
دخترک رفت پیش مادرش
y/n: مادر امروز چه لباسی بپوشم؟
m/r: دختر قشنگم تو این همه لباس های خوشگل داری! چرا خودت انتخاب نمیکنی
y/n: میخواستم نظرتو بدونم اما ولش کن تو کار داری
m/r: بهت برنخورد که
y/n: نه مامان جون خودم انتخاب میکنم
دخترک لباسش را پوشید ولی او پدرش را از دست داده بود.. با مادرش به سمت جشن رفتند
چند دقیقه بعد
t/h: خانوم شما باید با ما بیاید
m/r: باشه لطفا یک چند لحظه وایستید
y/n: مامانی کجا میری
زن شانه های دخترش را گرفت و گفت
m/r: لطفا یکم واستا الان میام
y/n: هق باشه مامانی
دخترک نگران مادرش شده بود که صدای شلیک را امد دخترک با شدت بالا گریه کرد و دوید به سمت مادرش
از اون موقع قیافه ی مرد یادش ماند و ازش میترسید
زمان حال
V: خب حالا بلند شو (جدی) گفتم بلند شو(بلند)
دخترک بلند شد ولی میخواست بیوفتد که سریع اربابش گرفت اورا اما دخترک سریع بلند شد
y/n: ببخشید ارباب دیگه تکرار نمیشه
مرد لبخندی زد و با رویی خوش گفت
V: چی تکرار نمیشه
دخترک نمیتوانست لبخند بزند ولی بعضی از حرکاتش دست خودش نبود
y/n: دیگه من برم ارباب باهام کاری ندارید؟
مرد تمام حرکات دختر را زیر نظر گرفته بود
V: اممم چرا لبخند نمیزنی؟ از من خوشت نمیاد
y/n: من از بچگی یک شوکه بدی توی بدنم ایجاد شد که دیگه لبخند نمیتونم بزنم
مرد کمی ناراحت شد
y/n: پس من برم
دخترک همانطور که از اتاق امد بیرون گریه میکرد دسته خودش نبود ولی یک دختری به نام یونا را دید نمیخواست جلوی او خودش را غمگین نشان دهد برای همان
گریه اش را تموم کرد و رفت که بخوابد ولی صدای اه و ناله میشنید از لایه در دید که مرد با دختری دارد کارهای ناجور میکند
دخترک بیخیال شد ولی نمیتوانست نرود او تشنه اش بود. با خودش گفت حتما من را به چشم یک خدمتکار میبینند امیدوارم
دعا با خودش میکرد ولی اخر مصمم فکرش شد و تا رفت اب بخورد یکی از پشت بهش خورد و دخترک قیافه اش یکجوری شد....
۴۳۷
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.