دو پارتی «وقتی نمیتونست حرف بزنه..» پارت اخر
دو پارتی «وقتی نمیتونست حرف بزنه..» پارت اخر
پسر و دختر سمت درمانگاه مدرسه رفتن ..
دختر پسر رو روی تخت درمانگاه نشوند..
«صبر کن برم پرستار رو صدا کنم...همینجا بشین..سریع بر میگردم..»
چند قدم از پسر دور شد و پشتش رو سمت پسر برگردوند
میخواست قدم دیگه ایی بر داره که دستش از طرف یک نفر گرفته شد
دختر سمت صاحب دست برگشت و با پسرک لال رو به رو شد
«چیشده؟؟...درد داری؟..الان میام یکم تحمل کن»
پسر سریع سرش رو سمت دوطرف به نشانه نه تکون داد
«درد نداری؟؟»
پسر دوباره سرش رو تکون داد و با دستش علامت هایی به دختر نشون داد
دختر یکم گیج شد و صاف وایساد
«چی میخوای؟؟ میخوای پیشت بمونم؟؟»
پسر سریع لبخندی زد و سرش رو بالا پایین کرد
«چی؟؟ جدا..پ..پس زخم هات..»
پسر دوباره سرش رو به علامت نه تکون داد و دوباره با دستش علامت هایی به دختر نشون داد
«درد نداری؟؟ مطمئنی؟؟»
پسر دوباره خنده ایی کرد و مثل پسر بچه ها با خنده سرش رو به علامت اره تکون داد
دختر سمت تخت پسر رفت .. روش نشست و دستش رو سمت کمر پسر برد
«درد نمیکنه؟؟»
دوباره سرش رو تکون داد
«ولی اخه..»
پسر دوباره خنده ایی کرد و دستش رو روی شونه های دختر.گذاشت
دختر هم خنده ایی به کیوتی پسر کرد
«جدا چشکلی میتونن برات قلدری کنن؟؟...ولی من دلم اروم نمیگیره..لطفا بذار برم پرستار رو خبر کنم..»
پسره سری تکون داد و اجازه رفتن دختر رو بهش داد
«باشه..سریع بر میگردم..»
دختر سمت در رفت و از اتاق خارج شد..و فلیکس رو با افکاراتش تنها گذاشت..
راستش کمرش خیلی درد میکرد در حدی که نمیتونست حرکتی بکنه و نمیتونست بشینه
شکمش هم همین وضعیت رو داشت نفس کشیدن براش سخت بود..
به نقطه ایی از اتاق خیره شد و با صدایی که فقط داخل ذهنش پخش میشد با خودش حرف زد
«ی..یعنی..ا..ا..الان م..من..د..دوس..دوستی..د..دا..دارم؟؟»
لبخندی زد و منتظر به در خیره شد
"هانورا"
پسر و دختر سمت درمانگاه مدرسه رفتن ..
دختر پسر رو روی تخت درمانگاه نشوند..
«صبر کن برم پرستار رو صدا کنم...همینجا بشین..سریع بر میگردم..»
چند قدم از پسر دور شد و پشتش رو سمت پسر برگردوند
میخواست قدم دیگه ایی بر داره که دستش از طرف یک نفر گرفته شد
دختر سمت صاحب دست برگشت و با پسرک لال رو به رو شد
«چیشده؟؟...درد داری؟..الان میام یکم تحمل کن»
پسر سریع سرش رو سمت دوطرف به نشانه نه تکون داد
«درد نداری؟؟»
پسر دوباره سرش رو تکون داد و با دستش علامت هایی به دختر نشون داد
دختر یکم گیج شد و صاف وایساد
«چی میخوای؟؟ میخوای پیشت بمونم؟؟»
پسر سریع لبخندی زد و سرش رو بالا پایین کرد
«چی؟؟ جدا..پ..پس زخم هات..»
پسر دوباره سرش رو به علامت نه تکون داد و دوباره با دستش علامت هایی به دختر نشون داد
«درد نداری؟؟ مطمئنی؟؟»
پسر دوباره خنده ایی کرد و مثل پسر بچه ها با خنده سرش رو به علامت اره تکون داد
دختر سمت تخت پسر رفت .. روش نشست و دستش رو سمت کمر پسر برد
«درد نمیکنه؟؟»
دوباره سرش رو تکون داد
«ولی اخه..»
پسر دوباره خنده ایی کرد و دستش رو روی شونه های دختر.گذاشت
دختر هم خنده ایی به کیوتی پسر کرد
«جدا چشکلی میتونن برات قلدری کنن؟؟...ولی من دلم اروم نمیگیره..لطفا بذار برم پرستار رو خبر کنم..»
پسره سری تکون داد و اجازه رفتن دختر رو بهش داد
«باشه..سریع بر میگردم..»
دختر سمت در رفت و از اتاق خارج شد..و فلیکس رو با افکاراتش تنها گذاشت..
راستش کمرش خیلی درد میکرد در حدی که نمیتونست حرکتی بکنه و نمیتونست بشینه
شکمش هم همین وضعیت رو داشت نفس کشیدن براش سخت بود..
به نقطه ایی از اتاق خیره شد و با صدایی که فقط داخل ذهنش پخش میشد با خودش حرف زد
«ی..یعنی..ا..ا..الان م..من..د..دوس..دوستی..د..دا..دارم؟؟»
لبخندی زد و منتظر به در خیره شد
"هانورا"
۲۰.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.