extraordinary 29
بعد سال هااااا برگشتممم
اصلا اینجارو یادم رفته بود-
خب بریم سر داستان
ویو_راوی : همه باهم رفتن هتل و هر کس از یک طرف وا رفت ریکی بین خواب و بیداری بود ا/ت تو حموم بود سوبین و بومگیو در آغوش هم خوابشون برد(شالالالالالالاااا) کای به افق خیره شد یونجون و تهیون هم سر ایکه کی اول بره حموم داشتن سنگ کاغذ قیچی میزدن که ا/ت از حموم اومد و لباساشو پوشید و خودش رو پرت کرد روی تخت کنار ریکی
ا/ت : ریکیا~~ خوابیدی؟
ریکی : نه ... هنوز بیدارم(خوابالود)
ا/ت : ساعت ۶ عه ... واقعا میخای بخوابی؟
ریکی : واقعا؟ هنوز ۶ عه؟ عا .... شب خوابم نمیبره اگر الان چرت بزنم
ا/ت : دقیقا منم همینو میگم .... چیکار کنیم؟
ریکی : یه ایده دارم (بیدار شد)
ا/ت : او؟ چیه؟
ریکی : بیا بریم دیت!!
ا/ت : چی!!!؟؟؟
ویو_راوی : هر جوری که بود ا/ت راضی شد رفت لباسی که امروز خریده بود رو پوشید و حاظر شد ریکی هم تیشرت مشکی همیشگیشو با شلواری که اصلا یادش نبود با خودش آورده پوشید و ا/ت رو برد به رستورانی که چند روز قبل از اینکه بیان رندوم پیدا کرده بود
ریکی : میدونستم گربه هارو دوست داری ولی اینجارو ببین!! یه کافه رستوران پر از گربه!! از وسایل گربه ای گرفته تا خود گربه ها که دور و برت دور میزنن
ا/ت : (از شدت ذوق دهنش باز مونده) ر-ریکی!! اینجا .... فوقالعادس!!!
ویو_راوی : ریکی و ا/ت ۲ ساعت و خرده ای اونجا بودن باهم شام خوردن و حرف زدن و با گربه ها بازی کردن و طرفای ساعت ۹ کنار ساحل به سمت هتل قدم زدن
اصلا اینجارو یادم رفته بود-
خب بریم سر داستان
ویو_راوی : همه باهم رفتن هتل و هر کس از یک طرف وا رفت ریکی بین خواب و بیداری بود ا/ت تو حموم بود سوبین و بومگیو در آغوش هم خوابشون برد(شالالالالالالاااا) کای به افق خیره شد یونجون و تهیون هم سر ایکه کی اول بره حموم داشتن سنگ کاغذ قیچی میزدن که ا/ت از حموم اومد و لباساشو پوشید و خودش رو پرت کرد روی تخت کنار ریکی
ا/ت : ریکیا~~ خوابیدی؟
ریکی : نه ... هنوز بیدارم(خوابالود)
ا/ت : ساعت ۶ عه ... واقعا میخای بخوابی؟
ریکی : واقعا؟ هنوز ۶ عه؟ عا .... شب خوابم نمیبره اگر الان چرت بزنم
ا/ت : دقیقا منم همینو میگم .... چیکار کنیم؟
ریکی : یه ایده دارم (بیدار شد)
ا/ت : او؟ چیه؟
ریکی : بیا بریم دیت!!
ا/ت : چی!!!؟؟؟
ویو_راوی : هر جوری که بود ا/ت راضی شد رفت لباسی که امروز خریده بود رو پوشید و حاظر شد ریکی هم تیشرت مشکی همیشگیشو با شلواری که اصلا یادش نبود با خودش آورده پوشید و ا/ت رو برد به رستورانی که چند روز قبل از اینکه بیان رندوم پیدا کرده بود
ریکی : میدونستم گربه هارو دوست داری ولی اینجارو ببین!! یه کافه رستوران پر از گربه!! از وسایل گربه ای گرفته تا خود گربه ها که دور و برت دور میزنن
ا/ت : (از شدت ذوق دهنش باز مونده) ر-ریکی!! اینجا .... فوقالعادس!!!
ویو_راوی : ریکی و ا/ت ۲ ساعت و خرده ای اونجا بودن باهم شام خوردن و حرف زدن و با گربه ها بازی کردن و طرفای ساعت ۹ کنار ساحل به سمت هتل قدم زدن
۴.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.