تک پارتی
گرگش هرروز داشت ضعیفتر میشد ولی اون نمیتونست کاری کنه چون دیگه آلفاش دوستش نداشت
شاید داشت ولی معلوم نمیکرد ولی هرچیزی حد و مرزی دارد
اون دیگه نمیتونست تحمل کنه اینکه اینقدر بهش اهمیت نمیداد خسته شده بود
اون تو شکمش یه موجود کوچولو داشت...
درسته اون حامله بود و به کوک نگفته بود درواقع خودش هم امروز فهمیده بود که حامله هست ولی
وقتی میدونست که بچش هم مثل خودش قراره بدبخت بشه پس چرا باید به این دنیا می آوردش؟؟؟
تست باردارگی رو توی سطل زباله و رفت پایین و سر میز نشست
+آلفا نمیاد؟
*نه ارباب
*گفتن ببرم اتاقشون
+لازم نکرده بشین سرجات
تهیونگ با اتمام حرفش بلند شد و با قدم های بلند سمت اتاق کوک رفت
با شدت در رو باز کرد که حواس کوک رو جلب کرد
_خرابه نیست که اینج....
+بسسسسهههه من چقدر باید این رففففتتتاار تور.....
حرفش با سیلی از طرف کوک قطع شد....
اشکاش مثل مروارید از چشماش قطره قطره میریختند
_تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی
_برو تو اتاقت
کوک با لحن سردی گفت و تهیونگ از اتاقش خارج شد و راهش رو به سمت پشت بوم کشید
همونطور که دور میشد خدمتکار با ترس وارد اتاق شد
*اربااب
_بنال
*ارباب یه چیزی توی اتاق امگا پیدا کردی
همونطور که حرف میزد قطره های اشکش از هیجان و ترس میریخت
_چی؟
خدمتکار تست بارداری رو آروم سمت کوک گرفت و کوک از دستش تست رو گرفت
_این چیه
*تست بارداری
*امگا حامله هست
بعد از اتمام حرفش خدمتکار دیگه با ترس و رنگ پریده وارد شد که باعث شد اونیکی خدمتکار بیوفته زمین
÷ارباب امگا پشت بو...
حرفش با افتادنش به روی اونیکی خدمتکار نصفه موند
کوک با هرچه سرعت داشت خودش رو رسوند به پشت بود
و با دیدن تهیونگ که روی لبه ی پشت بوم ایستاده بود عربده ی بلندی کرد و اسمش رو گفت
_جوووننکککووکااا بیا پایین تروخدا بیا پایین به خاطر بچه بیا لطفا
تهیونگ با شنیدن صداش برگشت سمتش
+مگه دیونم که بیام پایین من نمیخوایم... ای..این بچه هم مثل من بدبخت بشه
_تهیونگا بیا پایین دیوانگی نکن
+من چقدر باید این رفتارت رو تحمل کنم یک ساله تحمل کردم دیگه بسمه
کوک با این حرف ته پاهاش سست شد و افتاد زمین
_بهم یه فرصت بده
_من این یکسال تحت فشار بودم
_من تحت فشار خوانوادم بودم و وقتی به خونه میومدم حرصم رو روی تو خالی میکردم
_لطفا درک کن
همونطور که حرف میزد اشکاش میریخت
_یه فرصت بده
+فقط برای آخرین بار
چشماش رو باز کرد دید که کوک با سرشه...
با شدت بلند شد و زود بغلش کرد
_فقط یه فرصت بهترین زندگی دنیا رو می سازم قول میدم
و همینطور هم شد.....
شرط آپ تک پارتی بعد ۱۰ لایک
شاید داشت ولی معلوم نمیکرد ولی هرچیزی حد و مرزی دارد
اون دیگه نمیتونست تحمل کنه اینکه اینقدر بهش اهمیت نمیداد خسته شده بود
اون تو شکمش یه موجود کوچولو داشت...
درسته اون حامله بود و به کوک نگفته بود درواقع خودش هم امروز فهمیده بود که حامله هست ولی
وقتی میدونست که بچش هم مثل خودش قراره بدبخت بشه پس چرا باید به این دنیا می آوردش؟؟؟
تست باردارگی رو توی سطل زباله و رفت پایین و سر میز نشست
+آلفا نمیاد؟
*نه ارباب
*گفتن ببرم اتاقشون
+لازم نکرده بشین سرجات
تهیونگ با اتمام حرفش بلند شد و با قدم های بلند سمت اتاق کوک رفت
با شدت در رو باز کرد که حواس کوک رو جلب کرد
_خرابه نیست که اینج....
+بسسسسهههه من چقدر باید این رففففتتتاار تور.....
حرفش با سیلی از طرف کوک قطع شد....
اشکاش مثل مروارید از چشماش قطره قطره میریختند
_تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی
_برو تو اتاقت
کوک با لحن سردی گفت و تهیونگ از اتاقش خارج شد و راهش رو به سمت پشت بوم کشید
همونطور که دور میشد خدمتکار با ترس وارد اتاق شد
*اربااب
_بنال
*ارباب یه چیزی توی اتاق امگا پیدا کردی
همونطور که حرف میزد قطره های اشکش از هیجان و ترس میریخت
_چی؟
خدمتکار تست بارداری رو آروم سمت کوک گرفت و کوک از دستش تست رو گرفت
_این چیه
*تست بارداری
*امگا حامله هست
بعد از اتمام حرفش خدمتکار دیگه با ترس و رنگ پریده وارد شد که باعث شد اونیکی خدمتکار بیوفته زمین
÷ارباب امگا پشت بو...
حرفش با افتادنش به روی اونیکی خدمتکار نصفه موند
کوک با هرچه سرعت داشت خودش رو رسوند به پشت بود
و با دیدن تهیونگ که روی لبه ی پشت بوم ایستاده بود عربده ی بلندی کرد و اسمش رو گفت
_جوووننکککووکااا بیا پایین تروخدا بیا پایین به خاطر بچه بیا لطفا
تهیونگ با شنیدن صداش برگشت سمتش
+مگه دیونم که بیام پایین من نمیخوایم... ای..این بچه هم مثل من بدبخت بشه
_تهیونگا بیا پایین دیوانگی نکن
+من چقدر باید این رفتارت رو تحمل کنم یک ساله تحمل کردم دیگه بسمه
کوک با این حرف ته پاهاش سست شد و افتاد زمین
_بهم یه فرصت بده
_من این یکسال تحت فشار بودم
_من تحت فشار خوانوادم بودم و وقتی به خونه میومدم حرصم رو روی تو خالی میکردم
_لطفا درک کن
همونطور که حرف میزد اشکاش میریخت
_یه فرصت بده
+فقط برای آخرین بار
چشماش رو باز کرد دید که کوک با سرشه...
با شدت بلند شد و زود بغلش کرد
_فقط یه فرصت بهترین زندگی دنیا رو می سازم قول میدم
و همینطور هم شد.....
شرط آپ تک پارتی بعد ۱۰ لایک
۳۷.۲k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.