طبق یک کتاب
پارت ²³
۲ ماه بعد
ویو جیمین
تو این دو ماه همه چیز خوب بود تا اینکه من و ات باهم دعوا کردیم دعوای خیلی بدی هم بود که ات حتی بعدش رفت بوسان بعد از یه مدتی که نبود یونگی بهم زنگ زد و گفت ات فراموشی گرفته که دکترا گفتن چیز های یک سال پیش رو یادش نیست منم بدون هیچ توجه به حرفاش رفتم به تمام اونایی که میدونستن منو ات ازدواج کردیم گفتم هیچ وقت دوباره به ات نگن که منو اون ازدواج کردیم زندگیم داشت به روال عادیش پیش میرفت هنوز میرفتم بار که یه روز یونگی بهم زنگ زد
.... شروع مکالمه ....
یونگی: سلام
جیمین:چته لنگ صبح
یونگی: جیمین الان لنگ ظهر شده بعد تو میگی لنگ صبح
جیمین:چی من امروز بیرون کار داشتم(خوابالود)
یونگی:خوب شد بیدارت کردم جیمین
جیمین:چته
یونگی:امشب قراره با بچه ها بریم بار از اونجایی که هر کسی زنشو میاره منم ات و تینا رو میارم مشکل که نداره
جیمین: چرا اینو از من میپرسی منو ات دعوا کردیم حتی اون رفت از من طلاق گرفت(با اینکه جیمین هنوز برگه طلاق رو امضا نکرده) و الان هیچی از زندگی من و خودش یادش نیست و کلا از هم جدا شدیم
یونگی: اوکی پس خداحافظ
.... پایان مکالمه ....
جیمین: یونااااااااا
یونا:بله ارباب
جیمین: امشب با یوری میری بار فقط قبلش زنگ بزن به رزی تا ادرس رو بهت بده
یونا: ات هم میاد
جیمین:رزی بهت میگه خب خداحافظ
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم رفتم لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم تینا و یونگی اومدن بوسان رفتم پیششون و بهشون سلام کردم و میخواستم برم بیرون که یونگی جلومو گرفت
ات:چی شده داداش گلم(سر تو گوشی)
یونگی:ما میخواهیم تورو ببریم سئول
ات:خودمم داشتم با اجازتون میرفتم سئول
تینا: پس با هم میریم
.شب..بار.
ته: سلام جیمین بعد از عمری همو دیدیم
جیمین: بگین ببینم چه خبره که منو کشوندین اینجا خب خودتون میرفتین بار
کوک: تو خودت هر روز باری چرا غر غر میکنی
جیمین: امروز کار داشتم
رزی:تو کار نداشتی
جینا:فقط میخواستی از اینکه ات اینجاس فرار کنی
جیا; چون تو عاشقشی
جیمین: میخواین بهتون ثابت کنم کار داشتم
همه:اوهم
جیمین: مکس میشه اون چیزایی که تو ماشینه رو بیاری
مکس: بفرمایین قربان
یونا: سلام به همه مکس چرا اینا دستته
مکس: قربان میخواست به بقیه ثابت کنه دیگه به فکر مین ات نیست
رزی; یونا تو بگو هست یا نیست
یوری:مکس تو اونا رو ببر تو ماشین کمرت درد میگیره
یونا: ارباب حتی یه روزم به ات فکر نمیکنن
یونگی: سلامممممممم
تینا: جیمین کو
ات:همون مافیاعه
جیمین: اون مافیا اسم داره (در حال خوردن)
ته: تو کی وقت کردی چیزی بگیری بخوری
جیمین:همین الان
زینگ زینگ زینگ
جیمین:هانننننن کدوم خریه(پشت تلفن)
ات:چه بی ادب
جیمین: چیییییییییی الان اومدم (تلفن رو قطع کرد)
همه:کجا
جیمین:خونه ننه شجاع و.........
۲ ماه بعد
ویو جیمین
تو این دو ماه همه چیز خوب بود تا اینکه من و ات باهم دعوا کردیم دعوای خیلی بدی هم بود که ات حتی بعدش رفت بوسان بعد از یه مدتی که نبود یونگی بهم زنگ زد و گفت ات فراموشی گرفته که دکترا گفتن چیز های یک سال پیش رو یادش نیست منم بدون هیچ توجه به حرفاش رفتم به تمام اونایی که میدونستن منو ات ازدواج کردیم گفتم هیچ وقت دوباره به ات نگن که منو اون ازدواج کردیم زندگیم داشت به روال عادیش پیش میرفت هنوز میرفتم بار که یه روز یونگی بهم زنگ زد
.... شروع مکالمه ....
یونگی: سلام
جیمین:چته لنگ صبح
یونگی: جیمین الان لنگ ظهر شده بعد تو میگی لنگ صبح
جیمین:چی من امروز بیرون کار داشتم(خوابالود)
یونگی:خوب شد بیدارت کردم جیمین
جیمین:چته
یونگی:امشب قراره با بچه ها بریم بار از اونجایی که هر کسی زنشو میاره منم ات و تینا رو میارم مشکل که نداره
جیمین: چرا اینو از من میپرسی منو ات دعوا کردیم حتی اون رفت از من طلاق گرفت(با اینکه جیمین هنوز برگه طلاق رو امضا نکرده) و الان هیچی از زندگی من و خودش یادش نیست و کلا از هم جدا شدیم
یونگی: اوکی پس خداحافظ
.... پایان مکالمه ....
جیمین: یونااااااااا
یونا:بله ارباب
جیمین: امشب با یوری میری بار فقط قبلش زنگ بزن به رزی تا ادرس رو بهت بده
یونا: ات هم میاد
جیمین:رزی بهت میگه خب خداحافظ
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم رفتم لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم تینا و یونگی اومدن بوسان رفتم پیششون و بهشون سلام کردم و میخواستم برم بیرون که یونگی جلومو گرفت
ات:چی شده داداش گلم(سر تو گوشی)
یونگی:ما میخواهیم تورو ببریم سئول
ات:خودمم داشتم با اجازتون میرفتم سئول
تینا: پس با هم میریم
.شب..بار.
ته: سلام جیمین بعد از عمری همو دیدیم
جیمین: بگین ببینم چه خبره که منو کشوندین اینجا خب خودتون میرفتین بار
کوک: تو خودت هر روز باری چرا غر غر میکنی
جیمین: امروز کار داشتم
رزی:تو کار نداشتی
جینا:فقط میخواستی از اینکه ات اینجاس فرار کنی
جیا; چون تو عاشقشی
جیمین: میخواین بهتون ثابت کنم کار داشتم
همه:اوهم
جیمین: مکس میشه اون چیزایی که تو ماشینه رو بیاری
مکس: بفرمایین قربان
یونا: سلام به همه مکس چرا اینا دستته
مکس: قربان میخواست به بقیه ثابت کنه دیگه به فکر مین ات نیست
رزی; یونا تو بگو هست یا نیست
یوری:مکس تو اونا رو ببر تو ماشین کمرت درد میگیره
یونا: ارباب حتی یه روزم به ات فکر نمیکنن
یونگی: سلامممممممم
تینا: جیمین کو
ات:همون مافیاعه
جیمین: اون مافیا اسم داره (در حال خوردن)
ته: تو کی وقت کردی چیزی بگیری بخوری
جیمین:همین الان
زینگ زینگ زینگ
جیمین:هانننننن کدوم خریه(پشت تلفن)
ات:چه بی ادب
جیمین: چیییییییییی الان اومدم (تلفن رو قطع کرد)
همه:کجا
جیمین:خونه ننه شجاع و.........
۲.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.