pawn/ادامه پارت ۱۴۴
************************
تهیونگ و ا/ت مجبور شدن بخاطر یوجین تا آخر شب توی پارک بمونن... مدام دنبالش بودن که دوباره گم نشه... ولی یوجین خیلی بهش خوش میگذشت... با تهیونگ خوشحال بود... ا/ت وقتی اونا رو در کنار هم میدید ته دلش احساس آرامش میکرد...
با خودش میگفت: چی میشد اگه یه خونواده سه نفره ی معمولی بودیم... بدون این همه دردسر و دلخوری و مشکل زندگیمونو میکردیم... چی میشد عاشقانه کنار هم بودیم و بچمونو بزرگ میکردیم... چرا همه چیز ما یه جور دیگس! چرا هیچ چیز برای ما عادی پیش نرفت!....
یوجین به قدری بازیگوشی کرد و همه جا رفت که خسته شد و توی بغل تهیونگ خوابش برد...
تهیونگ: هوا سرده... یوجین خوابش برده مریض میشه... بهتره ببریمش تو ماشین...
ا/ت سری تکون داد و جلو افتاد....
تهیونگ به سمت ماشین خودش رفت که
ا/ت صداش زد و گفت: اونجا نه!... ماشین خودم!...
تهیونگ که میدونست جر و بحث با ا/ت بی فایدس به سمت ماشین ا/ت برگشت...
ا/ت در عقب ماشینشو باز کرد و یوجینو گذاشتن توی ماشین...
در رو بست و میخواست سوار ماشینش بشه...
تهیونگ به در تکیه داد و اجازه نداد سوار شه...
ا/ت: چیکار میکنی! برو کنار لطفا...
تهیونگ قصد مشاجره نداشت... فقط وقتی یادش اومد که ا/ت چقدر موقع گم شدن یوجین غیر قابل کنترل شده بود گفت:
چرا انقد خودتو باختی؟
ا/ت: متوجه نشدم!
تهیونگ: چرا وقتی یوجین گم شد انقدر هراسون شدی؟... اون دختر منم هست... منم نگران شدم... حتی شدیدا شوک شدم... ولی... فک نمیکنی واکنش تو زیاده روی بود؟ اونم وقتی جمعا توی نیم ساعت پیداش کردیم؟....
ا/ت سوییچ ماشینشو توی دست داشت... با نوک سوییچش روی سینه ی تهیونگ زد...
ا/ت: تو... درک نمیکنی... گفتنش به تو بی فایدس
تهیونگ: چرا انقد اینو تکرار میکنی؟ چرا مدام بهم میگی که درک نمیکنم؟ وقتی هیچیو بهم نگفتی از کجا میدونی درک نمیکنم؟
ا/ت: بچه خوابه... سرما میخوره... برو کنار میخوام برم
تهیونگ: جواب منو بده
ا/ت: چیو جواب بدم؟ چی میخوای بدونی؟
تهیونگ: اون روز از زایمان زودرس و اینجور چیزا حرف میزدی... درست متوجه نشدم...
ا/ت پوزخندی زد...
ا/ت: عجب... پس این ذهنتو مشغول کرده بود!... مهم نیست... تو عصبانیت یه چیزی گفتم...
اینو گفت و دستشو به سمت در ماشین برد... تهیونگ به ناچار کنار رفت...
تهیونگ با حرص زیر لب گفت: خیلی یه دنده و لجبازی!...
تهیونگ و ا/ت مجبور شدن بخاطر یوجین تا آخر شب توی پارک بمونن... مدام دنبالش بودن که دوباره گم نشه... ولی یوجین خیلی بهش خوش میگذشت... با تهیونگ خوشحال بود... ا/ت وقتی اونا رو در کنار هم میدید ته دلش احساس آرامش میکرد...
با خودش میگفت: چی میشد اگه یه خونواده سه نفره ی معمولی بودیم... بدون این همه دردسر و دلخوری و مشکل زندگیمونو میکردیم... چی میشد عاشقانه کنار هم بودیم و بچمونو بزرگ میکردیم... چرا همه چیز ما یه جور دیگس! چرا هیچ چیز برای ما عادی پیش نرفت!....
یوجین به قدری بازیگوشی کرد و همه جا رفت که خسته شد و توی بغل تهیونگ خوابش برد...
تهیونگ: هوا سرده... یوجین خوابش برده مریض میشه... بهتره ببریمش تو ماشین...
ا/ت سری تکون داد و جلو افتاد....
تهیونگ به سمت ماشین خودش رفت که
ا/ت صداش زد و گفت: اونجا نه!... ماشین خودم!...
تهیونگ که میدونست جر و بحث با ا/ت بی فایدس به سمت ماشین ا/ت برگشت...
ا/ت در عقب ماشینشو باز کرد و یوجینو گذاشتن توی ماشین...
در رو بست و میخواست سوار ماشینش بشه...
تهیونگ به در تکیه داد و اجازه نداد سوار شه...
ا/ت: چیکار میکنی! برو کنار لطفا...
تهیونگ قصد مشاجره نداشت... فقط وقتی یادش اومد که ا/ت چقدر موقع گم شدن یوجین غیر قابل کنترل شده بود گفت:
چرا انقد خودتو باختی؟
ا/ت: متوجه نشدم!
تهیونگ: چرا وقتی یوجین گم شد انقدر هراسون شدی؟... اون دختر منم هست... منم نگران شدم... حتی شدیدا شوک شدم... ولی... فک نمیکنی واکنش تو زیاده روی بود؟ اونم وقتی جمعا توی نیم ساعت پیداش کردیم؟....
ا/ت سوییچ ماشینشو توی دست داشت... با نوک سوییچش روی سینه ی تهیونگ زد...
ا/ت: تو... درک نمیکنی... گفتنش به تو بی فایدس
تهیونگ: چرا انقد اینو تکرار میکنی؟ چرا مدام بهم میگی که درک نمیکنم؟ وقتی هیچیو بهم نگفتی از کجا میدونی درک نمیکنم؟
ا/ت: بچه خوابه... سرما میخوره... برو کنار میخوام برم
تهیونگ: جواب منو بده
ا/ت: چیو جواب بدم؟ چی میخوای بدونی؟
تهیونگ: اون روز از زایمان زودرس و اینجور چیزا حرف میزدی... درست متوجه نشدم...
ا/ت پوزخندی زد...
ا/ت: عجب... پس این ذهنتو مشغول کرده بود!... مهم نیست... تو عصبانیت یه چیزی گفتم...
اینو گفت و دستشو به سمت در ماشین برد... تهیونگ به ناچار کنار رفت...
تهیونگ با حرص زیر لب گفت: خیلی یه دنده و لجبازی!...
۲۲.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.