هفت شب-پارت³⁸
یکیشون «سوکجین» بلند شد و توی گوش سو رام یه چیزی گفت.
سینی از دست سو رام افتاد و بجای فاصله گرفتن از شیشه خورده ها روی همون ها زانو زد و دست هاش رو روی زمین گذاشت!
+ملکه!
سریع از تخت پایین اومدم و کنارش نشستم.
+سو رام چیکار میکنی!؟
دستاش رو از روی شیشه ها برداشتم و توی دستم گرفتمشون.
+دستات زخمی شدن!
از روی پا تختی دستمال برداشتم و روی دستای خونیش گذاشتم اما پسم زد.
+چ.چیکار میکنی؟
سرش رو پایین انداخت:+لازم نیست شما انجامش بدید ملکه.
+چی؟ چی داری میگی؟ م.ملکه..؟
دیدم تار شد و بعدم سیاهی.
ویو سو رام
نمیدونم چرا هوسوک اوپا یهویی بهم یه مسافرت به این خفنی هدیه داد اما خب خوش گذشت. امیدوارم به سو یون اونی بد نگذشته باشه.
توی سینی چای و یکم مخلفات گذاشتم و سمت اتاق خودمون رفتم.
در رو باز گردم و با ذوق بهش سلام کردم:+اونیییی من برگشتممم..
سو یون اونی روی تخت بود و با تعجب به چیزی خیره بود. نگاهش رو دنبال کردم و با چیزی که دیدم کم مونده بود شاخ در بیارم!
سینی از دست سو رام افتاد و بجای فاصله گرفتن از شیشه خورده ها روی همون ها زانو زد و دست هاش رو روی زمین گذاشت!
+ملکه!
سریع از تخت پایین اومدم و کنارش نشستم.
+سو رام چیکار میکنی!؟
دستاش رو از روی شیشه ها برداشتم و توی دستم گرفتمشون.
+دستات زخمی شدن!
از روی پا تختی دستمال برداشتم و روی دستای خونیش گذاشتم اما پسم زد.
+چ.چیکار میکنی؟
سرش رو پایین انداخت:+لازم نیست شما انجامش بدید ملکه.
+چی؟ چی داری میگی؟ م.ملکه..؟
دیدم تار شد و بعدم سیاهی.
ویو سو رام
نمیدونم چرا هوسوک اوپا یهویی بهم یه مسافرت به این خفنی هدیه داد اما خب خوش گذشت. امیدوارم به سو یون اونی بد نگذشته باشه.
توی سینی چای و یکم مخلفات گذاشتم و سمت اتاق خودمون رفتم.
در رو باز گردم و با ذوق بهش سلام کردم:+اونیییی من برگشتممم..
سو یون اونی روی تخت بود و با تعجب به چیزی خیره بود. نگاهش رو دنبال کردم و با چیزی که دیدم کم مونده بود شاخ در بیارم!
۲.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۲