گاهی اوقات مینویسم فقط و فقط مینویسم..
یه روز صب خیلی زود بود که از خونه زدم بیرون که به مدرسم برم راه افتادم خیلی خسته بودم..
رفتم نشستم توی ایستگاه اتبوس منتظر اتبوسی که بیاد..
یه مرد غریبه اومد بغلم ایستاد خیلی به من نگاه میکرد ولی من اصلا توجهی بهش نمیکردم چون داشتم درس علوممو میخوندم چون اگه میتونستم برم رشته تجربی بابام واسم یه موتور میگرفت و منم خیلی ذوق داشتم..
اتبوس رسید و من سوار شدم و اون مرد غریبه هم سوار شد اتبوس خیلی شلوغ بود ولی من اون ته یه جایی واسه خودم پیدا کردم و نشستم.سرمو گذاشتم به شیشه نفهمیدم که چی شد و خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم دیدم هوا تاریک شده و من تنها با اون مرد..
گوشیمو نگاه کردم دیدم ساعت هشت شب شده و من خوابم برده ای وای مدرسمم ای وای من الان باید خونه باشم..
مامانم بیست بار بهم زنگ زده بود و حتی از دفتر مدرسه هم دو تماس داشتم و حتی از بابام...
راننده توی اخرین ایستگاهش که خیلی خیلی زیاد از خونه ی ما دور بود ایستاد من سرا سیمه پیاده شدم و بدو بدو خیابونو دیویدم که یه تاکسی بگیرم و برم خونه..
اما اصلا حواسم به اون مرد نبود که صبح تا حالا منو زیر نظر داشت و حالا هم داشت منو دنبال میکرد.فهمیدم که داره منو دنبال میکنه دویدم توی یه کوچه ی کاملا تاریک که از دستش فرار کنم ولی نمیدونستم که بن بسته..
حالا من ته کوچه ایستادم اون مرد هم رو به روی من..
خدا خدا میکردم یکی در خونش رو باز کنه و منو نجات بده اما هیچکس نبود هیچکس...
مثل همیشه بی کس و تنها مونده بودم
بچه ای نبودم که بترسم ولی الان یکم هول کرده بودم..
اون مرد جلو تر اومد لبخند ترسناکی زد و کتشو داد بالا که دیدم یه چاقوی بزرگ داره و بله همونطور که حدس میزدم میخواست منو بکشه..
حالا موندم بی کس و تنها در کنار یه قاتل روانی..
چاقو رو که دیدم داد و فریاد کردم در خونه هارو زدم که یهو چاقوشو گذاشت زیر گلوم داشت فشار میداد و میخندید و میگفت اگه صدات در بیاد همینجا میکشمت.. که یهو یکی از ساکنان اون کوچه که یک زن قد کوتاه بود وارد کوچه شد و وقتی منو با اون مرد دید داد و بیداد راه انداخت و اون مردو تحدید کرد که زنگ میزنه پلیس..
نمیدونم چی شد که با یه مشتی که به زن زد اونو انداخت و خودش فرار کرد..
من به کمک زن رفتم حالش که خوب شد واسم یه تاکسی گرفت..
به خونه رفتم و تمام ماجرا را برای مامان بابام تعریف کردم..
ماه بعد که داشتم اخبارو نگاه میکردم یه چیزی دیدم که خشکم زد..
همون مرد بود به نام قاتل شب شناخته میشد اون ۲۵ نفر رو تا به حال کشته بود و اونا رو توی خونش نگه داری میکرد...
اگه اون زن اون شب نیومده بود تو همون کوچه ی لعنتی منم الان اینجا نبودم..
(ساخته ی یک ذهن خسته و مریض و در هم ریخته)
نظرتونو بگین راجبش و بگین بازم بنویسم از اینا براتون؟؟
رفتم نشستم توی ایستگاه اتبوس منتظر اتبوسی که بیاد..
یه مرد غریبه اومد بغلم ایستاد خیلی به من نگاه میکرد ولی من اصلا توجهی بهش نمیکردم چون داشتم درس علوممو میخوندم چون اگه میتونستم برم رشته تجربی بابام واسم یه موتور میگرفت و منم خیلی ذوق داشتم..
اتبوس رسید و من سوار شدم و اون مرد غریبه هم سوار شد اتبوس خیلی شلوغ بود ولی من اون ته یه جایی واسه خودم پیدا کردم و نشستم.سرمو گذاشتم به شیشه نفهمیدم که چی شد و خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم دیدم هوا تاریک شده و من تنها با اون مرد..
گوشیمو نگاه کردم دیدم ساعت هشت شب شده و من خوابم برده ای وای مدرسمم ای وای من الان باید خونه باشم..
مامانم بیست بار بهم زنگ زده بود و حتی از دفتر مدرسه هم دو تماس داشتم و حتی از بابام...
راننده توی اخرین ایستگاهش که خیلی خیلی زیاد از خونه ی ما دور بود ایستاد من سرا سیمه پیاده شدم و بدو بدو خیابونو دیویدم که یه تاکسی بگیرم و برم خونه..
اما اصلا حواسم به اون مرد نبود که صبح تا حالا منو زیر نظر داشت و حالا هم داشت منو دنبال میکرد.فهمیدم که داره منو دنبال میکنه دویدم توی یه کوچه ی کاملا تاریک که از دستش فرار کنم ولی نمیدونستم که بن بسته..
حالا من ته کوچه ایستادم اون مرد هم رو به روی من..
خدا خدا میکردم یکی در خونش رو باز کنه و منو نجات بده اما هیچکس نبود هیچکس...
مثل همیشه بی کس و تنها مونده بودم
بچه ای نبودم که بترسم ولی الان یکم هول کرده بودم..
اون مرد جلو تر اومد لبخند ترسناکی زد و کتشو داد بالا که دیدم یه چاقوی بزرگ داره و بله همونطور که حدس میزدم میخواست منو بکشه..
حالا موندم بی کس و تنها در کنار یه قاتل روانی..
چاقو رو که دیدم داد و فریاد کردم در خونه هارو زدم که یهو چاقوشو گذاشت زیر گلوم داشت فشار میداد و میخندید و میگفت اگه صدات در بیاد همینجا میکشمت.. که یهو یکی از ساکنان اون کوچه که یک زن قد کوتاه بود وارد کوچه شد و وقتی منو با اون مرد دید داد و بیداد راه انداخت و اون مردو تحدید کرد که زنگ میزنه پلیس..
نمیدونم چی شد که با یه مشتی که به زن زد اونو انداخت و خودش فرار کرد..
من به کمک زن رفتم حالش که خوب شد واسم یه تاکسی گرفت..
به خونه رفتم و تمام ماجرا را برای مامان بابام تعریف کردم..
ماه بعد که داشتم اخبارو نگاه میکردم یه چیزی دیدم که خشکم زد..
همون مرد بود به نام قاتل شب شناخته میشد اون ۲۵ نفر رو تا به حال کشته بود و اونا رو توی خونش نگه داری میکرد...
اگه اون زن اون شب نیومده بود تو همون کوچه ی لعنتی منم الان اینجا نبودم..
(ساخته ی یک ذهن خسته و مریض و در هم ریخته)
نظرتونو بگین راجبش و بگین بازم بنویسم از اینا براتون؟؟
۵.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.