Miracle part 3
پسره به می یونگ نزدیک شد و دستش رو روی شونه های می یونگ گذاشت
می یونگ دست پسره رو پس زد و گفت
می یونگ : به من دست نزن
اما پسره بدون توجه به حرف می یونگ دستش رو نزدیک صورتش کرد و موهاش رو پشت گوشش داد
پسره : دختر خوشگلی هستی…دوست پسر داری ؟
پسره سرش رو نزدیک گوش می یونگ کرد و گفت
پسره : نظرت چیه که من دوست پسرت باشم ؟
می یونگ سعی کرد خودش رو از دستش نجات بده ولی بی فایده بود زور پسره خیلی بیشتر از اون بود
پسره : انقدر تقلا نکن کوچولو بی فایده هست
پسره خواست دوباره به می یونگ دست بزنه که دستش توسط کسی گرفته شد و به سمت عقب کشیده شد
پسره : داری چیکار میکنی ؟!
جونگ کوک : به دوست دختر من دست نزن
پسره : دوست دخترت ؟!
جونگ کوک : آره مشکلیه ؟
پسره : نه
پسره خیلی سریع از اونجا رفت
می یونگ با تعجب به جونگ کوک پسری که چند روز پیش به صورت اتفاقی دیده بودش و حالا شده بود فرشته نجاتش خیره شده بود
جونگ کوک : حالت خوبه ؟
می یونگ سرش رو به معنی مثبت تکون داد که جونگ کوک با نیشخند گفت
جونگ کوک : ببینم اینجا چیکار میکنی ؟!...نکنه…
می یونگ : اونجوری که تو فکر میکنی نیست…اومدم دنبال دوستم
جونگ کوک : آها که اینطور خب پس بزار تو پیدا کردن دوستت کمکت کنم
می یونگ : نه نیازی نیست خودم از پسش برمیام…برای کمکت هم ممنونم
می یونگ حرفش رو زد و از جونگ کوک دور شد که جونگ کوک با تعجب گفت
جونگ کوک : چرا این دختر اینجوری میکنه ؟!
می یونگ
تمام بار رو دنبال می جو گشتم که بالاخره پیداش کردم
می یونگ : می جو…می جو بلند شو
می جو : هانا !...بالاخره اومدی…من خیلی خوابم میاد…بزار یکم اینجا بخوابم بعد میریم
می یونگ : می جو پاشو آنقدر چرت و پرت نگو…تا الانشم به خاطر تو کلی توی دردسر افتادم
می یونگ با تمام توانش سعی کرد می جو رو بلند کنه و خب موفق هم شد و به سختی از بار اومدن بیرون
می یونگ : حالا با چی برگردیم خونه ؟!
می یونگ داشت با خودش کلنجار میرفت که یهو با صدای کسی به خودش اومد
جونگ کوک : میخوای من برسونمتون ؟
می یونگ : نه نیازی نیست خودم یک کاریش می کنم
جونگ کوک : الان میخوای چیکار کنی ؟!...می خوای این وقت شب تاکسی بگیری برگردی خونه ؟!...به نظرت امنیت داره ؟
می یونگ : با ماشین یک پسر غریبه رفتن هم امنیت نداره
جونگ کوک : درسته…ولی من چند دقیقه پیش تو رو از دست اون پسر نجات دادم…اگر از اون آدماش بودم میتونستم همون کاری که اون پسره باهات کرد رو بکنم
جونگ کوک منتظر به چشمای می یونگ خیره شده بود که می یونگ به ناچار گفت
می یونگ : باشه
برقی توی چشمای جونگکوک زد و سریع رفت و ماشینش رو آورد و کمک می یونگ کرد تا می جو رو بزارن توی ماشین…می یونگ جلو نشسته بود و تمام مدت سکوت کرده بود که جونگ کوک گفت
جونگ کوک : برات مهمه درسته ؟
می یونگ با تعجب برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک گفت
جونگ کوک : منظورم دوستت هست…برات مهمه که به خاطرش به اینجا اومدی
می یونگ : آره…اون بهترین دوستم هست…از بچگی باهم دوست هستیم…
ماشین ایستاد انگار به مقصد رسیده بودن جونگ کوک برگشت و به می یونگ نگاه کرد که می یونگ گفت
می یونگ : چرا اینجوری نگام می کنی ؟!
جونگ کوک : هیچی…
می یونگ : ممنونم
می یونگ به کمک جونگ کوک می جو رو از ماشین بیرون آورد و بعد از خداحافظی وارد خونه شد
می یونگ
چراغ های خونه خاموش بود پس حتما مین هی خواب بود…خیلی آروم رفتم و می جو رو روی مبل گذاشتم…خواستم آروم به سمت اتاقم برم که چراغ آشپزخونه روشن شد و با چهره عصبانی مین هی روبرو شدم
مین هی : تا این وقت شب کجا تشریف داشتید ؟!
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
می یونگ دست پسره رو پس زد و گفت
می یونگ : به من دست نزن
اما پسره بدون توجه به حرف می یونگ دستش رو نزدیک صورتش کرد و موهاش رو پشت گوشش داد
پسره : دختر خوشگلی هستی…دوست پسر داری ؟
پسره سرش رو نزدیک گوش می یونگ کرد و گفت
پسره : نظرت چیه که من دوست پسرت باشم ؟
می یونگ سعی کرد خودش رو از دستش نجات بده ولی بی فایده بود زور پسره خیلی بیشتر از اون بود
پسره : انقدر تقلا نکن کوچولو بی فایده هست
پسره خواست دوباره به می یونگ دست بزنه که دستش توسط کسی گرفته شد و به سمت عقب کشیده شد
پسره : داری چیکار میکنی ؟!
جونگ کوک : به دوست دختر من دست نزن
پسره : دوست دخترت ؟!
جونگ کوک : آره مشکلیه ؟
پسره : نه
پسره خیلی سریع از اونجا رفت
می یونگ با تعجب به جونگ کوک پسری که چند روز پیش به صورت اتفاقی دیده بودش و حالا شده بود فرشته نجاتش خیره شده بود
جونگ کوک : حالت خوبه ؟
می یونگ سرش رو به معنی مثبت تکون داد که جونگ کوک با نیشخند گفت
جونگ کوک : ببینم اینجا چیکار میکنی ؟!...نکنه…
می یونگ : اونجوری که تو فکر میکنی نیست…اومدم دنبال دوستم
جونگ کوک : آها که اینطور خب پس بزار تو پیدا کردن دوستت کمکت کنم
می یونگ : نه نیازی نیست خودم از پسش برمیام…برای کمکت هم ممنونم
می یونگ حرفش رو زد و از جونگ کوک دور شد که جونگ کوک با تعجب گفت
جونگ کوک : چرا این دختر اینجوری میکنه ؟!
می یونگ
تمام بار رو دنبال می جو گشتم که بالاخره پیداش کردم
می یونگ : می جو…می جو بلند شو
می جو : هانا !...بالاخره اومدی…من خیلی خوابم میاد…بزار یکم اینجا بخوابم بعد میریم
می یونگ : می جو پاشو آنقدر چرت و پرت نگو…تا الانشم به خاطر تو کلی توی دردسر افتادم
می یونگ با تمام توانش سعی کرد می جو رو بلند کنه و خب موفق هم شد و به سختی از بار اومدن بیرون
می یونگ : حالا با چی برگردیم خونه ؟!
می یونگ داشت با خودش کلنجار میرفت که یهو با صدای کسی به خودش اومد
جونگ کوک : میخوای من برسونمتون ؟
می یونگ : نه نیازی نیست خودم یک کاریش می کنم
جونگ کوک : الان میخوای چیکار کنی ؟!...می خوای این وقت شب تاکسی بگیری برگردی خونه ؟!...به نظرت امنیت داره ؟
می یونگ : با ماشین یک پسر غریبه رفتن هم امنیت نداره
جونگ کوک : درسته…ولی من چند دقیقه پیش تو رو از دست اون پسر نجات دادم…اگر از اون آدماش بودم میتونستم همون کاری که اون پسره باهات کرد رو بکنم
جونگ کوک منتظر به چشمای می یونگ خیره شده بود که می یونگ به ناچار گفت
می یونگ : باشه
برقی توی چشمای جونگکوک زد و سریع رفت و ماشینش رو آورد و کمک می یونگ کرد تا می جو رو بزارن توی ماشین…می یونگ جلو نشسته بود و تمام مدت سکوت کرده بود که جونگ کوک گفت
جونگ کوک : برات مهمه درسته ؟
می یونگ با تعجب برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک گفت
جونگ کوک : منظورم دوستت هست…برات مهمه که به خاطرش به اینجا اومدی
می یونگ : آره…اون بهترین دوستم هست…از بچگی باهم دوست هستیم…
ماشین ایستاد انگار به مقصد رسیده بودن جونگ کوک برگشت و به می یونگ نگاه کرد که می یونگ گفت
می یونگ : چرا اینجوری نگام می کنی ؟!
جونگ کوک : هیچی…
می یونگ : ممنونم
می یونگ به کمک جونگ کوک می جو رو از ماشین بیرون آورد و بعد از خداحافظی وارد خونه شد
می یونگ
چراغ های خونه خاموش بود پس حتما مین هی خواب بود…خیلی آروم رفتم و می جو رو روی مبل گذاشتم…خواستم آروم به سمت اتاقم برم که چراغ آشپزخونه روشن شد و با چهره عصبانی مین هی روبرو شدم
مین هی : تا این وقت شب کجا تشریف داشتید ؟!
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
۱۴۴.۶k
۲۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.