ان من دیگر p 16
"خاله بلا"
زمان حال /لوسی
همچنان به پروفسور زل زده بود که ناگهان از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. ترسیدم و سریع پشت مجسمه ای غایم شدم. اسنیپ از دخمه بیرون رفت اما در رو نبست .ذهنم خیلی مشغول بود. سیریوس میگفت نگران تنهایی من بوده . اخه مگه این چیزا برای مرگخوارا مهمه . خب همون طور که ریموس گفت بعدش پشیمون شده.اما بازهم قانع نشدم. دیشب که بعد از دریاچه به اتاق ریموس رفتیم کلی خاطره راجب خودشون برام تعریف کرد .حتی چند جا هم اشاره کرد که اسنیپ جون پسر خونده سیریوس رو نجات داده . اصلا چرا یه مرگخوار باید جون بچه ای رو نجات بده که پدر و مادرش از مبارزای سرسخت ولدمورت بودن. افکارم حسابی درهم شده بود که جرقه ای توی ذهنم زده شد.«قدح اندیشه»
اسنیپ همه خاطراتش رو دور از ذهنش نگهداری میکنه . حتما چیزی راجب مرگخوار شدنش هم هست. نگاهی به اطراف انداختم .چند دقیقه گذشته بود و اسنیپ نیومده بود. پس فعلا نمیاد. البته امید وارم. اروم اروم به سمت دخمه قدم برداشتم. مثل همیشه نمناک بود. به سمت کمد حرکت کردم.دری کمد رو باز کردم. عجیبه هیچ قفلی نداره. دونه دونه خاطرات نقره ای رو توی ظرف ها نگاه کردم . خاطرات درون شیشه ها جست و خیز میکردند . بعضی ها پسر بچه ای را نشان میدادند که توی هاگوارتزه .حتما مربوط به بچگیاشه. ازبین خاطرات چشمم به زنی افتاد که تاحالا ندیده بودمش .خاطره رو برداشتم و توی قدح ریختم . نزدیک قدح شدم اما چیزی ندیدم. اه لعنتی حتما با جادو کار میکنه. نا امیدانه نزدیک تر شدم که یکدفعه احساس کردم زیر پام خالی شد و سرم گیج رفت. چشمام رو که باز کردم توی هاگوارتز نبودم .یه خونه قدیمی نسبتا بزرگ .با شنیدن صدای پای کسی به سمت عقب چرخیدم . بادیدن اسنیپ خشکم زد.
-ب.بخشید پروفسور ممم من فقط...
اما اسنیپ بی توجه به من از کنارم رد شد. منو ندید؟ پشت سرش راه افتاد ببینم چی میشه . همون لحظه زنی خرامان خرامان از پله ها پایین اومد. لباس اشرافی مشکی تنش بود و موهای فر مشکیش جلوه ای دیوانه وار و کمی ترسناک به او داده بود.
+عصر بخیر سوروس .
اسنیپ-عصر بخیر بلاتریکس.
زنی که حالا فهمیدم اسمش بلاتریکسه ،چند قدمی به اسنیپ نزدیک شد و گفت :
بلاتریکس-دیر اومدی . زودتر از اینا منتظرت بودیم.
اسنیپ- کاری پیش اومد.
بلا(حوصلم نمیشه کاملش بنویسم .)-الیزابت کوچولو چطوره ؟ بزرگ شده ؟ از نارسیسا شنیدم که راه میره درسته ؟
اسنیپ-بله.
بلا- حواست حسابی به دخترت باشه . میدونی که.لرد سیاه خیلی لیزی رو دوست داره .اون همبازی خوبی برای دلفی میشه مگه نه ؟
اسنیپ همچنان سکوت کرده بود .بلا که از این سکوت خوشش نیامده بود گفت
بلا- تا الان پیش ماتیلدا بودی اره ؟ به خاطر اون دیر اومدی؟زیادی داری خودتو درگیر اون دختره میکنی.
اسنیپ با تشر گفت :
اسنیپ- به تو هیچ ربطی نداره . فکر نمیکنم لازم باشه به بازخواست های تو جواب پس بدم.
از بلا فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت. چند قدمی با من فاصله داشت که با حرف بلاتریکس خشکش زد.
بلا- لرد سیاه تصمیم داره تا ماتیلدا رو بکشه.
.
.
.
پارت دادم . بترکونید کامنتاارو
زمان حال /لوسی
همچنان به پروفسور زل زده بود که ناگهان از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. ترسیدم و سریع پشت مجسمه ای غایم شدم. اسنیپ از دخمه بیرون رفت اما در رو نبست .ذهنم خیلی مشغول بود. سیریوس میگفت نگران تنهایی من بوده . اخه مگه این چیزا برای مرگخوارا مهمه . خب همون طور که ریموس گفت بعدش پشیمون شده.اما بازهم قانع نشدم. دیشب که بعد از دریاچه به اتاق ریموس رفتیم کلی خاطره راجب خودشون برام تعریف کرد .حتی چند جا هم اشاره کرد که اسنیپ جون پسر خونده سیریوس رو نجات داده . اصلا چرا یه مرگخوار باید جون بچه ای رو نجات بده که پدر و مادرش از مبارزای سرسخت ولدمورت بودن. افکارم حسابی درهم شده بود که جرقه ای توی ذهنم زده شد.«قدح اندیشه»
اسنیپ همه خاطراتش رو دور از ذهنش نگهداری میکنه . حتما چیزی راجب مرگخوار شدنش هم هست. نگاهی به اطراف انداختم .چند دقیقه گذشته بود و اسنیپ نیومده بود. پس فعلا نمیاد. البته امید وارم. اروم اروم به سمت دخمه قدم برداشتم. مثل همیشه نمناک بود. به سمت کمد حرکت کردم.دری کمد رو باز کردم. عجیبه هیچ قفلی نداره. دونه دونه خاطرات نقره ای رو توی ظرف ها نگاه کردم . خاطرات درون شیشه ها جست و خیز میکردند . بعضی ها پسر بچه ای را نشان میدادند که توی هاگوارتزه .حتما مربوط به بچگیاشه. ازبین خاطرات چشمم به زنی افتاد که تاحالا ندیده بودمش .خاطره رو برداشتم و توی قدح ریختم . نزدیک قدح شدم اما چیزی ندیدم. اه لعنتی حتما با جادو کار میکنه. نا امیدانه نزدیک تر شدم که یکدفعه احساس کردم زیر پام خالی شد و سرم گیج رفت. چشمام رو که باز کردم توی هاگوارتز نبودم .یه خونه قدیمی نسبتا بزرگ .با شنیدن صدای پای کسی به سمت عقب چرخیدم . بادیدن اسنیپ خشکم زد.
-ب.بخشید پروفسور ممم من فقط...
اما اسنیپ بی توجه به من از کنارم رد شد. منو ندید؟ پشت سرش راه افتاد ببینم چی میشه . همون لحظه زنی خرامان خرامان از پله ها پایین اومد. لباس اشرافی مشکی تنش بود و موهای فر مشکیش جلوه ای دیوانه وار و کمی ترسناک به او داده بود.
+عصر بخیر سوروس .
اسنیپ-عصر بخیر بلاتریکس.
زنی که حالا فهمیدم اسمش بلاتریکسه ،چند قدمی به اسنیپ نزدیک شد و گفت :
بلاتریکس-دیر اومدی . زودتر از اینا منتظرت بودیم.
اسنیپ- کاری پیش اومد.
بلا(حوصلم نمیشه کاملش بنویسم .)-الیزابت کوچولو چطوره ؟ بزرگ شده ؟ از نارسیسا شنیدم که راه میره درسته ؟
اسنیپ-بله.
بلا- حواست حسابی به دخترت باشه . میدونی که.لرد سیاه خیلی لیزی رو دوست داره .اون همبازی خوبی برای دلفی میشه مگه نه ؟
اسنیپ همچنان سکوت کرده بود .بلا که از این سکوت خوشش نیامده بود گفت
بلا- تا الان پیش ماتیلدا بودی اره ؟ به خاطر اون دیر اومدی؟زیادی داری خودتو درگیر اون دختره میکنی.
اسنیپ با تشر گفت :
اسنیپ- به تو هیچ ربطی نداره . فکر نمیکنم لازم باشه به بازخواست های تو جواب پس بدم.
از بلا فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت. چند قدمی با من فاصله داشت که با حرف بلاتریکس خشکش زد.
بلا- لرد سیاه تصمیم داره تا ماتیلدا رو بکشه.
.
.
.
پارت دادم . بترکونید کامنتاارو
۳.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.