🍷ارباب و برده 🍷پارت 32
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_32
اون ا/ت بود......
فورا زدم رو ترمز و پیاده شدم و رفتم سمتش.....نه.....اشتباه نمیکردم ...اون ا/ت بود....وقتی اونطوری دیدمش قلبم تیکه تیکه شد......بیهوش شده بود و چاقو هم خورده بود بدنش کلا زخم بود ...برآید بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین و رفتم سمت عمارت ...بین راه به دکتر زنگ زدم که بیاد عمارت.....دکتر قبل من به عمارت رسیده بود...... رسیدم و ماشین رو وسط باغ ول کردم و ا/ت رو بردم سمت اتاقم و گذاشتمش رو تختم ....دکتر بدنشو نگاه کرد و فورا ۲ تا آمپول بهش زد و گفت:
دکتر: بزارید تا فردا استراحت کنه فردا که بلند شد باید زخماشو ضدعفونی و باند پیچی کنم .....چاقویی هم که بهش زدن زخمش سطحیه....مشکلی نیست .....!°-°
کوک: دکتر لطفا امشب اینجا بمونید که اگه لازمتون داشتیم دم دست باشید....
دکتر:خب اگر شما میگید حتما!
کوک:ممنون....
دکتر:انجام وظیفهست^^
*دکتر از اتاق رفت بیرون و در اتاق رو بست*
ویو کوک: تن بیجون و زخمیش افتاده بود رو تخت.....واقعا از خودم متنفرمممممم! چرا؟آخه چرا باهاش اینطوری بودم......
اگه بلایی سرش میومد چی!!! با خودم چه فکری کردم.....
بسه دیگه کوک تمومش کن باید بفهمم که کی این بلا رو سرش آورده!
*اون داره به این موضوعفکر میکنه درحالی که تهیونگ و جسیکا فهمیدن کار کی بوده! اونا فهمیدن که اینا همش نقشه ی میدلای بوده ..... از حسودی و به خاطر اینکه از کوک خوشش میاد خواسته که یه بلایی سر ا/ت بیاره تا خودش بتونه به کوک نزدیک شه!*
ویو کوک ساعت ۵ صبح:کل شب رو نتونستم پلک رو هم بزارم.....تو این فکر ها بودم که صدای در اومد....:
تهیونگ:میتونم بیام تو؟
کوک:بیا داخل....
تهیونگ: سلام....حالش خوبه؟
کوک:دکتر گفت زخماش سطحین و چیزی نیست....
تهیونگ:خوشحالم که اینو میشنوم..... ببین یه چیزی هست که باید درموردش صحبت کنیم....
کوک:بریم بیرون صحبت کنیم...
تهیونگ باشه
*رفتن اتاق کار کوک*
تهیونگ:ببین کوک اینچیزی که من میخوام بهت بگم شاید سخت باشه اما بهترین راهه!
کوک:درمورد چی حرف میزنی؟
تهیونگ: میدونی کی این بلا رو سر ا/ت اورده؟میدلای و مایکل!!
کوک:دختره ی هرزههههههههه(عربده)
تهیونگ:آروم باش.....ببین اگه میخوای سالم باشه رابطه ت رو باهاش به هم بزن...این بهترین راهه!
کوک:تهیونگ نمیتونم.....من عاشقشم ...میفهمی؟!!!(بغض)
تهیونگ :آره....میفهممت....ولی اگه دوسش داری این تنها راهه~
کوک:خب اگرم بخوام اون دوست نداره و قبول نمیکنه!
تهیونگ:جوری رفتار کن که انگار از کارای دیشبش عصبانی هستی و دیگه نمیخوایش!اینطوری اونم ازت فاصله میگیره...
کوک:خب بهتره همین کارو کنم ....ولی باید همینجا تو عمارت بمونه....
تهیونگ: هرجور تو دوس داری ولی یادت نره!
کوک:باشه....ممنون بابت کمکت...از جسیکاهم تشکر کن....
تهیونگ:خواهش میکنم....فعلا
*تهیونگ میره و کوک هم برمیگرده پیش ا/ت*
ویو کوک: برگشتم داخل اتاق....ا/ت ب هوش اومده بود!
سعی کردم سرد رفتار کنم......خواست از جاش بلند شه که آخی کشید...بهش گفتم:
کوک:تکون نخور....دکتر باید زخمات رو ببنده..!(سرد و بی حس)
ا/ت:چرا برگردوندیم اینجا؟چرا نذاشتی بمیرم عوضییی!( گریه)
کوک:خفه شو !
ا/ت: چقدر باید خفه شم...ها؟ هرکاری گفتی کردم...هرچیزی گفتی انجام دادام....دیگه چه مرگته؟
کوک:صداتو ببر!
ا/ت: باشه....
*دکتر در میزنه و میاد تو*
دکتر: حالتون خوبه خانوم جوان؟
ا/ت:بله ممنون^^
دکتر :باید زخمهاتونو زد عفونی و پانسمان کنم....کمی درد داره ولی باید تحمل کنید....
ا/ت:باشه....
*دکتر کارشو تموم کرد و بلند شد و با کوک حرف زد و خداحافظی کرد و رفت*
کوک: استراحت کن ....امشب باید بریم یه جایی !.
*میره بیرون و در رو میبنده*
ویو ا/ت:خیلی عوض شده بود! یعنی امشب میخواد کجا ببرتم؟!
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و.........سیاهی مطلق(مثل من😁)
بازم معذرت واسه کم فعالیتی 😊🙏
فقط تونستم یه پارت بنویسم.....پوزش....
راستی واسه پارت بعد بالای ۳۲۰ تا فالوور😊
اگر هم نرسید فالوورها مشکلی نیست هر وقت بتونم پارت های بعدی رو میزارم🤗
پارت_32
اون ا/ت بود......
فورا زدم رو ترمز و پیاده شدم و رفتم سمتش.....نه.....اشتباه نمیکردم ...اون ا/ت بود....وقتی اونطوری دیدمش قلبم تیکه تیکه شد......بیهوش شده بود و چاقو هم خورده بود بدنش کلا زخم بود ...برآید بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین و رفتم سمت عمارت ...بین راه به دکتر زنگ زدم که بیاد عمارت.....دکتر قبل من به عمارت رسیده بود...... رسیدم و ماشین رو وسط باغ ول کردم و ا/ت رو بردم سمت اتاقم و گذاشتمش رو تختم ....دکتر بدنشو نگاه کرد و فورا ۲ تا آمپول بهش زد و گفت:
دکتر: بزارید تا فردا استراحت کنه فردا که بلند شد باید زخماشو ضدعفونی و باند پیچی کنم .....چاقویی هم که بهش زدن زخمش سطحیه....مشکلی نیست .....!°-°
کوک: دکتر لطفا امشب اینجا بمونید که اگه لازمتون داشتیم دم دست باشید....
دکتر:خب اگر شما میگید حتما!
کوک:ممنون....
دکتر:انجام وظیفهست^^
*دکتر از اتاق رفت بیرون و در اتاق رو بست*
ویو کوک: تن بیجون و زخمیش افتاده بود رو تخت.....واقعا از خودم متنفرمممممم! چرا؟آخه چرا باهاش اینطوری بودم......
اگه بلایی سرش میومد چی!!! با خودم چه فکری کردم.....
بسه دیگه کوک تمومش کن باید بفهمم که کی این بلا رو سرش آورده!
*اون داره به این موضوعفکر میکنه درحالی که تهیونگ و جسیکا فهمیدن کار کی بوده! اونا فهمیدن که اینا همش نقشه ی میدلای بوده ..... از حسودی و به خاطر اینکه از کوک خوشش میاد خواسته که یه بلایی سر ا/ت بیاره تا خودش بتونه به کوک نزدیک شه!*
ویو کوک ساعت ۵ صبح:کل شب رو نتونستم پلک رو هم بزارم.....تو این فکر ها بودم که صدای در اومد....:
تهیونگ:میتونم بیام تو؟
کوک:بیا داخل....
تهیونگ: سلام....حالش خوبه؟
کوک:دکتر گفت زخماش سطحین و چیزی نیست....
تهیونگ:خوشحالم که اینو میشنوم..... ببین یه چیزی هست که باید درموردش صحبت کنیم....
کوک:بریم بیرون صحبت کنیم...
تهیونگ باشه
*رفتن اتاق کار کوک*
تهیونگ:ببین کوک اینچیزی که من میخوام بهت بگم شاید سخت باشه اما بهترین راهه!
کوک:درمورد چی حرف میزنی؟
تهیونگ: میدونی کی این بلا رو سر ا/ت اورده؟میدلای و مایکل!!
کوک:دختره ی هرزههههههههه(عربده)
تهیونگ:آروم باش.....ببین اگه میخوای سالم باشه رابطه ت رو باهاش به هم بزن...این بهترین راهه!
کوک:تهیونگ نمیتونم.....من عاشقشم ...میفهمی؟!!!(بغض)
تهیونگ :آره....میفهممت....ولی اگه دوسش داری این تنها راهه~
کوک:خب اگرم بخوام اون دوست نداره و قبول نمیکنه!
تهیونگ:جوری رفتار کن که انگار از کارای دیشبش عصبانی هستی و دیگه نمیخوایش!اینطوری اونم ازت فاصله میگیره...
کوک:خب بهتره همین کارو کنم ....ولی باید همینجا تو عمارت بمونه....
تهیونگ: هرجور تو دوس داری ولی یادت نره!
کوک:باشه....ممنون بابت کمکت...از جسیکاهم تشکر کن....
تهیونگ:خواهش میکنم....فعلا
*تهیونگ میره و کوک هم برمیگرده پیش ا/ت*
ویو کوک: برگشتم داخل اتاق....ا/ت ب هوش اومده بود!
سعی کردم سرد رفتار کنم......خواست از جاش بلند شه که آخی کشید...بهش گفتم:
کوک:تکون نخور....دکتر باید زخمات رو ببنده..!(سرد و بی حس)
ا/ت:چرا برگردوندیم اینجا؟چرا نذاشتی بمیرم عوضییی!( گریه)
کوک:خفه شو !
ا/ت: چقدر باید خفه شم...ها؟ هرکاری گفتی کردم...هرچیزی گفتی انجام دادام....دیگه چه مرگته؟
کوک:صداتو ببر!
ا/ت: باشه....
*دکتر در میزنه و میاد تو*
دکتر: حالتون خوبه خانوم جوان؟
ا/ت:بله ممنون^^
دکتر :باید زخمهاتونو زد عفونی و پانسمان کنم....کمی درد داره ولی باید تحمل کنید....
ا/ت:باشه....
*دکتر کارشو تموم کرد و بلند شد و با کوک حرف زد و خداحافظی کرد و رفت*
کوک: استراحت کن ....امشب باید بریم یه جایی !.
*میره بیرون و در رو میبنده*
ویو ا/ت:خیلی عوض شده بود! یعنی امشب میخواد کجا ببرتم؟!
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و.........سیاهی مطلق(مثل من😁)
بازم معذرت واسه کم فعالیتی 😊🙏
فقط تونستم یه پارت بنویسم.....پوزش....
راستی واسه پارت بعد بالای ۳۲۰ تا فالوور😊
اگر هم نرسید فالوورها مشکلی نیست هر وقت بتونم پارت های بعدی رو میزارم🤗
۱۳.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.