**گذشته ی سیاه **p28
. .تهیونگ : بیا بریم صبحونه بخوریم (اخم )
با حرفی که زد فهمیدم باید ببندم دهنمو....چیشد الان ... ذوقی که داشتم خیلی زود فرو کش شد ..... تهیونگ راهشو ازم کج کرد و چند قدم برداشت به رفتنش خیره بودم و هاج واج مونده بودم... داشت از پارکینگ دور میشد بدون اینکه نگام کنه گفت
تهیونگ : چرا نمیای
خودمو جمع کردم و پا تند کردم سمتش ... اونم انگار که فهمیده باشه دارم دنبالش میام رفت سمت عمارت ..... حوصله ام سر رفته بود ..... دلم سیگار میخواست ....هوففففف
رسیدیم سمت در وردی عمارت ...دیگه نتونستم طاقت بیارم و وایسادم ... دستامو بردم سمت جیب جاکت سفیدم چند بار دستمو روش کشیدم ... ای بابا .... سیگارم نیس ... دستمو صدا دار زدم به سرم
ایپک: الان چه وقت گم شدنه آخه(پوکر فیس)
تهیونگ برگشت سمت ام
تهیونگ : چی گم شده ؟
ایپک : سیگارم ام نیس (پوکر فیس)
دوباره آبرو هاشو تو هم کشید و گفت
تهیونگ : چه بهتر .نمیکشی (اخم)
دهن ام و باز کردم که چیزی بگم برگشت و در و زد....... اعصبانیت از سرو روش میبارید ..... نکنه این از سیگار بدش میاد ؟ ....چرا احساس میکنم دیگه داره زیادی حساس میشه ..... دستش و گذاشته بود رو زنگ فقط میزد ........
بیشتر از نیم مین طول نکشید که در یهو باز شد و زن مسنی با چهره ی نگران و سوالی به تهیونگ چشم دوخت و لب زد
آجوما : چه ...خبره پسرم ؟ (نفس نفس )
تهیونگ: آجوما این خدمتکار ها کجان که من باید انقدر منتظر باشم
صورت عصبی ش کاملا معلوم بود ... چرا انقدر بدرفتاری میکنه اونم با زنی که انقدر مهربونه و پسرم خطاب ش میکنه ...نه ایپک اون قدر ها هم پسر بدی نیس .....الان عصبیه.... چرا چون من سیگار میکشم ؟ یا ازش شغلش و پرسیدم ؟
نفهمیدم اجوما و تهیونگ چی بهم گفتن ولی تهیونگ رفت داخل و منم پشت سرش رفتم ....
داخل عمارت واقعا مثل یه رویا بود لوستر های بزرگی و بلورین از سقف آویزون بود ... سقفی که گرد بود و فرو رفته بود ...... سقفش رنگ آبی کمرنگی داشت و ابر های پفکی سپید ... خیلی سعی میکردم با تهیونگ هم قدم بشم و خودم و زیاد ندیده نشون ندم ولی الان واقعا دوس دارم جای جای اینجا رو با چشمام دنبال کنم ... یه طرفش دیواری بود از آینه که فضای سبز بیرون عمارت پدیدار بود ...آب دهنمو صدا دار قورت دادم که یهو خورد به یه چیزی مثل صندلی نگا کردم ...به میز ناهر خوری بزرگی برخورده بودم ... شبیه کارتون سیندرلا بود ... اینجا واقعا فوق العاده اس .... همین جوری تو عالم هپروت میگشتم که صدای بمی از پشت سرم شنیدم .... زود برگشتم سمتش که تهیونگ و دیدم ... فقط چند انگشت باهام فاصله داشت ..
با حرفی که زد فهمیدم باید ببندم دهنمو....چیشد الان ... ذوقی که داشتم خیلی زود فرو کش شد ..... تهیونگ راهشو ازم کج کرد و چند قدم برداشت به رفتنش خیره بودم و هاج واج مونده بودم... داشت از پارکینگ دور میشد بدون اینکه نگام کنه گفت
تهیونگ : چرا نمیای
خودمو جمع کردم و پا تند کردم سمتش ... اونم انگار که فهمیده باشه دارم دنبالش میام رفت سمت عمارت ..... حوصله ام سر رفته بود ..... دلم سیگار میخواست ....هوففففف
رسیدیم سمت در وردی عمارت ...دیگه نتونستم طاقت بیارم و وایسادم ... دستامو بردم سمت جیب جاکت سفیدم چند بار دستمو روش کشیدم ... ای بابا .... سیگارم نیس ... دستمو صدا دار زدم به سرم
ایپک: الان چه وقت گم شدنه آخه(پوکر فیس)
تهیونگ برگشت سمت ام
تهیونگ : چی گم شده ؟
ایپک : سیگارم ام نیس (پوکر فیس)
دوباره آبرو هاشو تو هم کشید و گفت
تهیونگ : چه بهتر .نمیکشی (اخم)
دهن ام و باز کردم که چیزی بگم برگشت و در و زد....... اعصبانیت از سرو روش میبارید ..... نکنه این از سیگار بدش میاد ؟ ....چرا احساس میکنم دیگه داره زیادی حساس میشه ..... دستش و گذاشته بود رو زنگ فقط میزد ........
بیشتر از نیم مین طول نکشید که در یهو باز شد و زن مسنی با چهره ی نگران و سوالی به تهیونگ چشم دوخت و لب زد
آجوما : چه ...خبره پسرم ؟ (نفس نفس )
تهیونگ: آجوما این خدمتکار ها کجان که من باید انقدر منتظر باشم
صورت عصبی ش کاملا معلوم بود ... چرا انقدر بدرفتاری میکنه اونم با زنی که انقدر مهربونه و پسرم خطاب ش میکنه ...نه ایپک اون قدر ها هم پسر بدی نیس .....الان عصبیه.... چرا چون من سیگار میکشم ؟ یا ازش شغلش و پرسیدم ؟
نفهمیدم اجوما و تهیونگ چی بهم گفتن ولی تهیونگ رفت داخل و منم پشت سرش رفتم ....
داخل عمارت واقعا مثل یه رویا بود لوستر های بزرگی و بلورین از سقف آویزون بود ... سقفی که گرد بود و فرو رفته بود ...... سقفش رنگ آبی کمرنگی داشت و ابر های پفکی سپید ... خیلی سعی میکردم با تهیونگ هم قدم بشم و خودم و زیاد ندیده نشون ندم ولی الان واقعا دوس دارم جای جای اینجا رو با چشمام دنبال کنم ... یه طرفش دیواری بود از آینه که فضای سبز بیرون عمارت پدیدار بود ...آب دهنمو صدا دار قورت دادم که یهو خورد به یه چیزی مثل صندلی نگا کردم ...به میز ناهر خوری بزرگی برخورده بودم ... شبیه کارتون سیندرلا بود ... اینجا واقعا فوق العاده اس .... همین جوری تو عالم هپروت میگشتم که صدای بمی از پشت سرم شنیدم .... زود برگشتم سمتش که تهیونگ و دیدم ... فقط چند انگشت باهام فاصله داشت ..
۴.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.