"FIRST LOVE " p:5
+حرفام چی؟ حرفامم یادتونه؟
ا.ت به فکر فرو رفت اما چیز خاصی یادش نمیومد فقط میدونست که طرف جونگکوک بوده با لب های خوشمزس
_ن متاسفانه اینو یادم نمیاد.
خب خب الان جونگکوک نمیدونست باید از این قضیه خوشحال باشه یا ناراحت اما از این فرصت سو استفاده کرد و با یه حالت خونسردی لب زد:خانم ا.ت حالا که یادتون نمیاد نظرتون چیه که فردا بیرون یه قرار بزاریم تا بهتون بگم؟
_خب باید ببینم کاری دارم یا ن.
جونگکوک بازم و بازم جاخورد الان هردختری بود حتی از قبرشم پا میشد میرفت سر قرار .. اما ا.ت باید برنامشو چک میکرد،طبیعیه؟
+عا بله ..خب تا کی میتونید خبرم بدید؟
_تا شب بهتون میگم..بعدا شماره تونو بهم بدید.
بعد از این حرف جونگکوک شمارش رو داد و از سرجاش پاشد سر و روشو مرتب کرد
+پس منتظر خبرتون میمونم..فعلا رفع زحمت میکنم!
رفت سمت در و ا.ت هم پشت سرش میرفت درو باز کرد و خواست خارج شه که ا.ت گفت:مراقب خودتون باشید آقای کیم گدون...ن منظورم آقای جونگکوک بود!
جونگکوک خنده ریزی کرد و رفت از لا پله ها دوباره شال و گردن کرد و زیر لبی گفت:اسم عن صگ رو یادشه حرف های منو یادش نیست!
خب شب شد و جونگکوک ما هم باز منتظر.. دیگه تقریبا ساعت ۱۱ شب بود این دختر پس کی میخواست خبر بده؟چشمای جونگکوک کم کم داشت سنگین میشد که صدای گوشیش بلند شد سریع عین ملخ از جاش پرید و گوشیشو برداشت که ا.ت گفته بود(من فردا کاری ندارم پس میبینمتون)
جونگکوک آدرس رو براش فرستاد و گفت(پس منتظرتون هستم)
همون جونگکوکی که داشت خوابش میبرد الان داره وسط سالن قر میده آخر شبی
که همخونش مسواک به دهن اومد بیرون و به جونگکوک یه نگاه تاسف باری کرد
نامجون:فکنم بچه رو از دست دادیم رفت..
جونگکوک کل شب رو نخوابید و داشت به فردا فکر میکرد کلی برنامه تو ذهنش داشت و همراه با کلی استرس!
فردا
ا.ت از ماشین پیاده شد و به رستوران مجلل رو به روش خیره شد که حتی تو خوابش هم همچی جایی ندیده بود داخل شد و با چشم دنبال جونگکوک میگشت که بلاخره دیدش از دور براش یه دستی تکون داد و رفت سمتش..جونگکوک از سرجاش پاشد و صندلی رو برای ا.ت داد عقب تا بشینه و ا.ت هم با یه لبخند ملیح رو صندلی نشست
(کاش صندلی سوراخ میشد)
ا.ت به دور و برش یه نگاه انداخت هیچکس از بودن جونگکوک اینجا تعجب نکرده بود فکنم اینجا سلبریتی ها میان که براشون عادیه این چیزا خو معلومه دیگه ادم های عادی که نمیتونن بیان اینجا!
با جونگکوک غذا رو سفارش دادن و یکم گپ زدن که ا.ت آروم گفت:حالا اینارو ولش کنیم بیاین حرف های اونشب رو بگین.
جونگکوک که یکم دستپاچه شده بود لیوان آب رو سر کشید و یه نفس عمیق رو داد بیرون و شروع کرد
+خب اونشب من بهت گفتم میخوای خوشبختت کنم که تو گفتی اول ثابت کن ک بعدش تو مهمون لبام شدی!
_چه هیجان انگیز! لبات!
+خب تورو نمیدونم اما من میخوام با تو خوشبخت بشم..میتونم؟!
جونگکوک بعد از این حرفش یه جعبه کوچیکی رو از جیبش در اورد ..یعنی چی بود؟ که یهو جلوی ا.ت پیش اون همه آدم زانو زد و جعبه رو باز کرد..چیچی حلقه؟؟
داداش نه به باره نه به داره هنوز هیچی نشده چرا ترمزت...عا بیا وسط قرو کمر..
ادمین:داری چیکار میکنی بیا بقیه داستانو بگو جو گرفتهه
ها آره خب کجا بودیم ..یادم اومد
داداش نه به باره نه به داره حلقه؟خواستگاری؟ازدواج؟نکن این کارو با ما.. ما اینجا کلی ترشیده داریم بیا یکی از همین هارو بردارر ببر (برای فان بودن)
خب بله حالا جدا از اینا جعبه رو باز کرد و حلقه با الماسی که روش بود چشم همه رو کور کرد که همه یهو شروع به دست زدن کردن
ا.ت ما هم که حسابی جا خورده بود دستشو جلو دهنش گذاشت و زیر لبی گفت:میخواستم یه شام مجانی بخورم قرار نبود عروس شم!
_یعنی قراره برای همیشه مهمون اون لبا بشم؟
+برای یه عمر!
ا.ت به فکر فرو رفت اما چیز خاصی یادش نمیومد فقط میدونست که طرف جونگکوک بوده با لب های خوشمزس
_ن متاسفانه اینو یادم نمیاد.
خب خب الان جونگکوک نمیدونست باید از این قضیه خوشحال باشه یا ناراحت اما از این فرصت سو استفاده کرد و با یه حالت خونسردی لب زد:خانم ا.ت حالا که یادتون نمیاد نظرتون چیه که فردا بیرون یه قرار بزاریم تا بهتون بگم؟
_خب باید ببینم کاری دارم یا ن.
جونگکوک بازم و بازم جاخورد الان هردختری بود حتی از قبرشم پا میشد میرفت سر قرار .. اما ا.ت باید برنامشو چک میکرد،طبیعیه؟
+عا بله ..خب تا کی میتونید خبرم بدید؟
_تا شب بهتون میگم..بعدا شماره تونو بهم بدید.
بعد از این حرف جونگکوک شمارش رو داد و از سرجاش پاشد سر و روشو مرتب کرد
+پس منتظر خبرتون میمونم..فعلا رفع زحمت میکنم!
رفت سمت در و ا.ت هم پشت سرش میرفت درو باز کرد و خواست خارج شه که ا.ت گفت:مراقب خودتون باشید آقای کیم گدون...ن منظورم آقای جونگکوک بود!
جونگکوک خنده ریزی کرد و رفت از لا پله ها دوباره شال و گردن کرد و زیر لبی گفت:اسم عن صگ رو یادشه حرف های منو یادش نیست!
خب شب شد و جونگکوک ما هم باز منتظر.. دیگه تقریبا ساعت ۱۱ شب بود این دختر پس کی میخواست خبر بده؟چشمای جونگکوک کم کم داشت سنگین میشد که صدای گوشیش بلند شد سریع عین ملخ از جاش پرید و گوشیشو برداشت که ا.ت گفته بود(من فردا کاری ندارم پس میبینمتون)
جونگکوک آدرس رو براش فرستاد و گفت(پس منتظرتون هستم)
همون جونگکوکی که داشت خوابش میبرد الان داره وسط سالن قر میده آخر شبی
که همخونش مسواک به دهن اومد بیرون و به جونگکوک یه نگاه تاسف باری کرد
نامجون:فکنم بچه رو از دست دادیم رفت..
جونگکوک کل شب رو نخوابید و داشت به فردا فکر میکرد کلی برنامه تو ذهنش داشت و همراه با کلی استرس!
فردا
ا.ت از ماشین پیاده شد و به رستوران مجلل رو به روش خیره شد که حتی تو خوابش هم همچی جایی ندیده بود داخل شد و با چشم دنبال جونگکوک میگشت که بلاخره دیدش از دور براش یه دستی تکون داد و رفت سمتش..جونگکوک از سرجاش پاشد و صندلی رو برای ا.ت داد عقب تا بشینه و ا.ت هم با یه لبخند ملیح رو صندلی نشست
(کاش صندلی سوراخ میشد)
ا.ت به دور و برش یه نگاه انداخت هیچکس از بودن جونگکوک اینجا تعجب نکرده بود فکنم اینجا سلبریتی ها میان که براشون عادیه این چیزا خو معلومه دیگه ادم های عادی که نمیتونن بیان اینجا!
با جونگکوک غذا رو سفارش دادن و یکم گپ زدن که ا.ت آروم گفت:حالا اینارو ولش کنیم بیاین حرف های اونشب رو بگین.
جونگکوک که یکم دستپاچه شده بود لیوان آب رو سر کشید و یه نفس عمیق رو داد بیرون و شروع کرد
+خب اونشب من بهت گفتم میخوای خوشبختت کنم که تو گفتی اول ثابت کن ک بعدش تو مهمون لبام شدی!
_چه هیجان انگیز! لبات!
+خب تورو نمیدونم اما من میخوام با تو خوشبخت بشم..میتونم؟!
جونگکوک بعد از این حرفش یه جعبه کوچیکی رو از جیبش در اورد ..یعنی چی بود؟ که یهو جلوی ا.ت پیش اون همه آدم زانو زد و جعبه رو باز کرد..چیچی حلقه؟؟
داداش نه به باره نه به داره هنوز هیچی نشده چرا ترمزت...عا بیا وسط قرو کمر..
ادمین:داری چیکار میکنی بیا بقیه داستانو بگو جو گرفتهه
ها آره خب کجا بودیم ..یادم اومد
داداش نه به باره نه به داره حلقه؟خواستگاری؟ازدواج؟نکن این کارو با ما.. ما اینجا کلی ترشیده داریم بیا یکی از همین هارو بردارر ببر (برای فان بودن)
خب بله حالا جدا از اینا جعبه رو باز کرد و حلقه با الماسی که روش بود چشم همه رو کور کرد که همه یهو شروع به دست زدن کردن
ا.ت ما هم که حسابی جا خورده بود دستشو جلو دهنش گذاشت و زیر لبی گفت:میخواستم یه شام مجانی بخورم قرار نبود عروس شم!
_یعنی قراره برای همیشه مهمون اون لبا بشم؟
+برای یه عمر!
۶.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.