پارت پنجاه و پنجم where are you کجایی به روایت زیحا:
الی بعداز اینکه جیمین رفت.از اشپزخانه خارج شد و در خانه بزرگ چرخ زد.به خود میگفت تا الان که خوب بوده.او مطمئن بود ادم کار در سم پاشی کردن نیست.روی مبل های راحتی و سلطنتی نشست.کابینت ها را باز کرد و درون انها را نگاه کرد. به قفسه مشروب ها نگاه کرد.او تا به حال انقدر مشروب ندیده بود. شش بعد از ظهر شده بود وقتی صدای رزالین را شنید که جیمین را صدا میزند،دو تا کاسه را گرفت و از پله ها بالا رفت.
"جیمین؟"
"رفت."
رزالین چشم هایش را می مالید.
"آه تویی الی...بیا... بیا اینجا"
الی ظرف ها را روی زمین گذاشت و کنار او روی تخت نشست.
"غذا اوردی؟"
چشم های رزالین پف کرده بود.یا از گریه یا از خواب.
"از اون موقع غذا نخوردم تا با هم بخوریم."
رزالین با شنیدن این جمله لبخندش به خنده تبدیل شد.به طرف او نگاه کرد و در اغوشش جای گرفت.
"من تا به حال انقدر زود با کسی دوست نشده بودم."
الی هم متقابلا دستانش را به دور او حلقه کرد و او را در اغوش گرفت.
"تو وجودت چی داری الی راشر."
الی خود را از او جدا کرد،خندید و موهایش را پشت گوش زد.
"من دارم می میرم از گرسنگی."
"منم همینطور..."
"جیمین؟"
"رفت."
رزالین چشم هایش را می مالید.
"آه تویی الی...بیا... بیا اینجا"
الی ظرف ها را روی زمین گذاشت و کنار او روی تخت نشست.
"غذا اوردی؟"
چشم های رزالین پف کرده بود.یا از گریه یا از خواب.
"از اون موقع غذا نخوردم تا با هم بخوریم."
رزالین با شنیدن این جمله لبخندش به خنده تبدیل شد.به طرف او نگاه کرد و در اغوشش جای گرفت.
"من تا به حال انقدر زود با کسی دوست نشده بودم."
الی هم متقابلا دستانش را به دور او حلقه کرد و او را در اغوش گرفت.
"تو وجودت چی داری الی راشر."
الی خود را از او جدا کرد،خندید و موهایش را پشت گوش زد.
"من دارم می میرم از گرسنگی."
"منم همینطور..."
۲.۵k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.