وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt6
رفتین پایین
نایون ازت خواست جایی که تریین شده بود بایستی
وایسادی دیدی نایون داره با یه پسری میاد سمتتون
نایون: ا. ت این برادرم تهیونگه.... تهیونگ این دوستم ا.ت
قیافش برات خیلی... خیلی آشنا میومد ولی هرچی میکردی یادت نمیومد
که یهویی یه صدای عجیبی از سرت اومد
دستتو گذاشتی رو گوشات
و چشاتو محکم بستی
نایون: ا. ت... چی شد
همین که تهیونگ دستشو گذاش رو سرت کم کم صداش اروم شد تا کلا رف
تهیونگ: خوبی
ا. ت: اوم... اره خبم
و تهیونگ اومد درس کنارت
یجوری شدی
مثل یه زوج شدین
نایون هم جوری وایساده بود که کنارش یه زن بود نمیتونستی بری اونور
بعد چند دیقه نایون و تهیونگ با هم رفتن سمت در یکی اومده بود
یه پیر مرد بود
یه کتابی مث کتاب مقدس اونا هم دستش بود
یهویی چشت به پنجره افتاد
*پنجره ها تمام قد بودن*
یع دختر با موهای پژمرده که عرسکشو بغل کرده و داره گریه میکنه دیدی
و دستشو تکون میداد که بیا پیشم
خدتم ندوستی که چطور رفتی سمتش
پنجررو باز کردی
و رفتی بیرون
پشت سرت هم بستیش
برگشتی دیدی دختره نیس
ا.ت: کجاییی. ـعزیزم
که یهویی بیرون حیاط که در باز بود دیدیش
خیلی حیاط زیاد بود
با خودت میگفتی چطور تا اونجا ب این زودی رف
رفتی سمتش
رسیدی بهش
خاستی سمتش خم شی که یهویی
یه خنجری تو شکمت حس کردی
افتادی زمین
و دختره تبدیل به یه گرگ انسان نما شد
و سمتت خم شد که خونتو بخوره که صدایی خلیی قدرتمندی از طرف در حیاط اومد
اونم یه گرگ انسان نما بود
ولی فرق میکرد
که زود ناپدید شد
و فرار کرد اون دختره
اومد کنارت و
تبدیل به انسان شد
تهیونگ بود
بلند کرد و تو بغلت گرفتت
و همونجوری داشتی نگاش میکردی
و کم کم یادت میومد اتفاقای جنگل
همین که رفتین داخل همه مهمونا تبدیل شده به گرگ های انسان نما
از ترس بیهوش شدی
تهیونگ داد کشید
تهیونگ: کسی نزدیک شه میکشمش
همه دور رفتن
و تهیونگ تورو برد بالا اتاق خودش
همه مهمونا رفتن
تهیونگ دستور داد که طبیبو بیارن
اومد و زخمتو درمان کرد
و رف
چشاتو باز کردی
دیدی نایون بالا سرت
و تهیونگ هم تو اتاق نشسته
همین که نایون بهش میگه بیدار شدی
زود میاد سمتت
ا. ت: منـ.... اینجا!.. چیکار! میکنم!.... دوستای من کجان! ـ.... اونا چه اتفاقایی بود که افتادن... ـشما!...ـشما! کی هستین(با گریه)
تهیونگ: دیگه لازم نیس بهت دروغ بگیم
تو!
نایون: تهیونگ!
تهیونگ: ساکت شوـ...... ا. ت ببین چه قبول کنی چه نکنی تو جفت منی(به همسرای خوناشاما جفت میگن).... و این چیزیه که تو سرنوشت ما مینویسه و ما نمیتونیم عوضش کنیم..... امروز هم قرار بود باهم ازدواج کنیم که نشد.... هفته بعد همین روز تنها زمانیه که مونده..... عاها اینم بگم فک فرار به سرت نزنه... که نمیتونی
نایون ازت خواست جایی که تریین شده بود بایستی
وایسادی دیدی نایون داره با یه پسری میاد سمتتون
نایون: ا. ت این برادرم تهیونگه.... تهیونگ این دوستم ا.ت
قیافش برات خیلی... خیلی آشنا میومد ولی هرچی میکردی یادت نمیومد
که یهویی یه صدای عجیبی از سرت اومد
دستتو گذاشتی رو گوشات
و چشاتو محکم بستی
نایون: ا. ت... چی شد
همین که تهیونگ دستشو گذاش رو سرت کم کم صداش اروم شد تا کلا رف
تهیونگ: خوبی
ا. ت: اوم... اره خبم
و تهیونگ اومد درس کنارت
یجوری شدی
مثل یه زوج شدین
نایون هم جوری وایساده بود که کنارش یه زن بود نمیتونستی بری اونور
بعد چند دیقه نایون و تهیونگ با هم رفتن سمت در یکی اومده بود
یه پیر مرد بود
یه کتابی مث کتاب مقدس اونا هم دستش بود
یهویی چشت به پنجره افتاد
*پنجره ها تمام قد بودن*
یع دختر با موهای پژمرده که عرسکشو بغل کرده و داره گریه میکنه دیدی
و دستشو تکون میداد که بیا پیشم
خدتم ندوستی که چطور رفتی سمتش
پنجررو باز کردی
و رفتی بیرون
پشت سرت هم بستیش
برگشتی دیدی دختره نیس
ا.ت: کجاییی. ـعزیزم
که یهویی بیرون حیاط که در باز بود دیدیش
خیلی حیاط زیاد بود
با خودت میگفتی چطور تا اونجا ب این زودی رف
رفتی سمتش
رسیدی بهش
خاستی سمتش خم شی که یهویی
یه خنجری تو شکمت حس کردی
افتادی زمین
و دختره تبدیل به یه گرگ انسان نما شد
و سمتت خم شد که خونتو بخوره که صدایی خلیی قدرتمندی از طرف در حیاط اومد
اونم یه گرگ انسان نما بود
ولی فرق میکرد
که زود ناپدید شد
و فرار کرد اون دختره
اومد کنارت و
تبدیل به انسان شد
تهیونگ بود
بلند کرد و تو بغلت گرفتت
و همونجوری داشتی نگاش میکردی
و کم کم یادت میومد اتفاقای جنگل
همین که رفتین داخل همه مهمونا تبدیل شده به گرگ های انسان نما
از ترس بیهوش شدی
تهیونگ داد کشید
تهیونگ: کسی نزدیک شه میکشمش
همه دور رفتن
و تهیونگ تورو برد بالا اتاق خودش
همه مهمونا رفتن
تهیونگ دستور داد که طبیبو بیارن
اومد و زخمتو درمان کرد
و رف
چشاتو باز کردی
دیدی نایون بالا سرت
و تهیونگ هم تو اتاق نشسته
همین که نایون بهش میگه بیدار شدی
زود میاد سمتت
ا. ت: منـ.... اینجا!.. چیکار! میکنم!.... دوستای من کجان! ـ.... اونا چه اتفاقایی بود که افتادن... ـشما!...ـشما! کی هستین(با گریه)
تهیونگ: دیگه لازم نیس بهت دروغ بگیم
تو!
نایون: تهیونگ!
تهیونگ: ساکت شوـ...... ا. ت ببین چه قبول کنی چه نکنی تو جفت منی(به همسرای خوناشاما جفت میگن).... و این چیزیه که تو سرنوشت ما مینویسه و ما نمیتونیم عوضش کنیم..... امروز هم قرار بود باهم ازدواج کنیم که نشد.... هفته بعد همین روز تنها زمانیه که مونده..... عاها اینم بگم فک فرار به سرت نزنه... که نمیتونی
۴۷.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.