رمان تو که میترسیدی از تاریکی پارت⑦
افتاد روی منو دیانا
خانم رحیمی جرعت یاحقیقت
دیانا:ج..ج.جرعت
محراب:پاشو لب ارسلان رو بوس کن
دیانا:ترسیدم فکردم میخواد چی بگه
لبم رو گذاشتم رو لب ارسلان
ارسلان:دیانا لبشو گذاشت رو لبم مزه ی عسل میداد🤤
ممد:😡😡
پانیذ:ممد ولشون کن
ممد:باشه
ارسلان:دیانا لبشو جدا کرد سرشو گرفتم باز لبشو چسپوندم به لبم
محراب: حاجی تو لب ندیده ی
ارسلان:نه لب ندیده نیستم ولی لب دیانا مزه ی عسل میده
محراب: واقعا مهشاد لب تو مزه ی چی میده
دیانا:محراببببب
محراب:چیه فقط سوال پرسیدم
دیانا:بچه ها خستمه بازی رو ول کنیم
بچه ها: باشه
ممد:پایه هستین یه فیلم ترسناک ببینیم
بچه ها به جوز مهشاد:اره
محراب:عشقم چی شده
مهشاد:هی چی از فیلم ترسناک میترسم
محراب:نترس هر وقت ترسیدی بیا بغلم
مهشاد: باشه
محراب:بچه ها فیلمو گذاشتن یه صحنه ی بود که من وقتی خودمم دیدم ترسیدم یک دفعه صدای جیغی بلند شد مهشاد بود
دیانا:مهشاد چی شده
مهشاد:هیچی من میرم خونمون
دیانا:بشین امشب عمارت بمون فردا برو الان هوا تاریکه
مهشاد:باشه
ارسلان:کی میگه بریم بخوابیم دستاش بالا
بچه ها:✋
دیانا: خب بچه ها ما فقط۲ اتاق داریم چیکار کنیم؟
ارسلان:من میگم منو،دیانا و ممد پانیذ تو یک اتاق
مهدیس، رضا و محراب ، مهشاد توی یک اتاق
بچه ها: باشه
دیانا:دیدم مهدیس سرد جواب داد
مهدیس بامن میای توی اشپزخونه
مهدیس:برای چی؟
دیانا:بیا تو کارت دارم
رفتیم تو اشپزخونه
مهدیس چته چرا سرد جواب میدی
مهدیس:چون دوست ندارم با مهشاد توی یک اتاق باشم
دیانا:باشه پس منو ارسلان محراب مهشاد توی یک اتاق میخوابیم مشکلی نداری
مهدیس:نه
دیانا برنامه عوض شد منو ارسلان میریم پیش محراب و مهشاد
ارسلان:باشه
شب شد همه خوابیدن دیدم دیانا استوری گذاشته نوشته:دلم شمال میخواد
بهش پیام دادم گفتم فردا بریم شمال
دیانا:دیدم رو گوشیم پیام اومد ارسلان نوشته بود:☝🏽
گفتم:ارهههههه
ارسلان:بزار به محراب بگم
محراب
محراب:هوممم
ارسلان:محراب
محراب:هوممم
ارسلان:محرابببببببب
محراب:مرز
ارسلان:فردا بریم شمال
محراب: باشه
ارسلان:صب ساعت3:30 بیدار شدم دیدم صدای بچه ها میاد رفتم پایین دیدم بچه ها دارن ساکشون رو جمع میکنن
ارسلان:چه خبره
دیانا:قرار نبود بریم شمال
ارسلان:اها خب بزار منم اماده شم
راستی دیانا بیا طبقه ی بالا
دیانا:باشع
رفتم بالا ارسلان درو قفل کرد
ارسلان چیکار میکنی
ارسلان:میخوام باز مزه ی لبت رو بچشم
دیانا:ارسلا......
حرفم نصفه موند
ارسلان محکم لبم رو میکمید منم همراهیش کردم
ارسلان:وای انقدر لبش خوشمزه بود داشتم سکته میکرد
دیانا:ارسلانو حل دادم رو تخت
وای لبم درد گرفت
ارسلان:ولی برای من خوشمزه بود🤤
دیانا:رفتم قفل درو باز کردم یک دفعه ارسلان دستم رو گرفت یک دفعه..
ادامه دارد
خانم رحیمی جرعت یاحقیقت
دیانا:ج..ج.جرعت
محراب:پاشو لب ارسلان رو بوس کن
دیانا:ترسیدم فکردم میخواد چی بگه
لبم رو گذاشتم رو لب ارسلان
ارسلان:دیانا لبشو گذاشت رو لبم مزه ی عسل میداد🤤
ممد:😡😡
پانیذ:ممد ولشون کن
ممد:باشه
ارسلان:دیانا لبشو جدا کرد سرشو گرفتم باز لبشو چسپوندم به لبم
محراب: حاجی تو لب ندیده ی
ارسلان:نه لب ندیده نیستم ولی لب دیانا مزه ی عسل میده
محراب: واقعا مهشاد لب تو مزه ی چی میده
دیانا:محراببببب
محراب:چیه فقط سوال پرسیدم
دیانا:بچه ها خستمه بازی رو ول کنیم
بچه ها: باشه
ممد:پایه هستین یه فیلم ترسناک ببینیم
بچه ها به جوز مهشاد:اره
محراب:عشقم چی شده
مهشاد:هی چی از فیلم ترسناک میترسم
محراب:نترس هر وقت ترسیدی بیا بغلم
مهشاد: باشه
محراب:بچه ها فیلمو گذاشتن یه صحنه ی بود که من وقتی خودمم دیدم ترسیدم یک دفعه صدای جیغی بلند شد مهشاد بود
دیانا:مهشاد چی شده
مهشاد:هیچی من میرم خونمون
دیانا:بشین امشب عمارت بمون فردا برو الان هوا تاریکه
مهشاد:باشه
ارسلان:کی میگه بریم بخوابیم دستاش بالا
بچه ها:✋
دیانا: خب بچه ها ما فقط۲ اتاق داریم چیکار کنیم؟
ارسلان:من میگم منو،دیانا و ممد پانیذ تو یک اتاق
مهدیس، رضا و محراب ، مهشاد توی یک اتاق
بچه ها: باشه
دیانا:دیدم مهدیس سرد جواب داد
مهدیس بامن میای توی اشپزخونه
مهدیس:برای چی؟
دیانا:بیا تو کارت دارم
رفتیم تو اشپزخونه
مهدیس چته چرا سرد جواب میدی
مهدیس:چون دوست ندارم با مهشاد توی یک اتاق باشم
دیانا:باشه پس منو ارسلان محراب مهشاد توی یک اتاق میخوابیم مشکلی نداری
مهدیس:نه
دیانا برنامه عوض شد منو ارسلان میریم پیش محراب و مهشاد
ارسلان:باشه
شب شد همه خوابیدن دیدم دیانا استوری گذاشته نوشته:دلم شمال میخواد
بهش پیام دادم گفتم فردا بریم شمال
دیانا:دیدم رو گوشیم پیام اومد ارسلان نوشته بود:☝🏽
گفتم:ارهههههه
ارسلان:بزار به محراب بگم
محراب
محراب:هوممم
ارسلان:محراب
محراب:هوممم
ارسلان:محرابببببببب
محراب:مرز
ارسلان:فردا بریم شمال
محراب: باشه
ارسلان:صب ساعت3:30 بیدار شدم دیدم صدای بچه ها میاد رفتم پایین دیدم بچه ها دارن ساکشون رو جمع میکنن
ارسلان:چه خبره
دیانا:قرار نبود بریم شمال
ارسلان:اها خب بزار منم اماده شم
راستی دیانا بیا طبقه ی بالا
دیانا:باشع
رفتم بالا ارسلان درو قفل کرد
ارسلان چیکار میکنی
ارسلان:میخوام باز مزه ی لبت رو بچشم
دیانا:ارسلا......
حرفم نصفه موند
ارسلان محکم لبم رو میکمید منم همراهیش کردم
ارسلان:وای انقدر لبش خوشمزه بود داشتم سکته میکرد
دیانا:ارسلانو حل دادم رو تخت
وای لبم درد گرفت
ارسلان:ولی برای من خوشمزه بود🤤
دیانا:رفتم قفل درو باز کردم یک دفعه ارسلان دستم رو گرفت یک دفعه..
ادامه دارد
۱.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.