p10
p10
ات. الان باید چیکار کنم؟ من نمیخوام بچمو بکشم(بغض)
جکسون. این دست نو نیست ات... اگرم بخوای بچه رو نگه داری اون هم تور هم بچه رو میکشه...
ات. فرار میکنم
جکسون. هر کسی از اینجا فرار کرد تهش به مرگ ختم شده...
همون لحظه دکتر کوک امد..
جکسون. برو من میرم یکم با کوک حرف بزنم سرشو گرم کنم..
ات. باشه
به سمت دکترش رفتم...
ات. ببخشید؟
دکتر. بله؟
ات. عامم میشه باهم حرف بزنیم قول میدم وقتتونو نگیرم..
دکتر. اومم البته
بهس مت حیاط حرکت کردیم...
ات. درباره ی ارباب این عمارته
دکتر. عا خب چی میخوایین؟
ات. خب من همسرشم... اون زیادی سرده.. حتی.. حتی به من گفت بچمون رو سقط کنیم...
دکتر. شما از گذشته ارباب اطلاع دارین؟
ات. ندارم
دکتر.خب ارباب وقتی 10سذلشون بود بع آمریکا رفتن همراه پدر ومادرشون ایشون اونجا به مدت8سال تحصیل کردن. وقتی که به مدرسه میرفت همیشه از بچه ها کتک میخورد.. اون.. اون از یه دختری خوشش امده بود ولی دختره گفت تو یه بی خاصیتی چون همه اذیتش میکردن دختره اونو رد کرد اون هیچ دوستی نداشت واین باعث میشد روز به روز افسرده تر بشه تا اینکه در سن19سالگی به کره برگشتن اون یه سنگدل به تمام معنا شد.. کسی که هیچ کس براش مهم نبود.. برای با دوم عاشق یه دختر دیگه به اسم لونا شد اونم بازیش داد.. الانم من هر ماه به دیدنش میام... مواظب ایشون باشید... من مطمئنم شما میتونید کمکش کنید
ات. چقدر سختی...
دکتر. با اجازتون مرخص میشم
دکتر از اونجا رفت ذهنم درگیر بود چقدر سختی کشیده....
.
.
ساعت3صبح بود خوابم نمی برد یهو صدایه شکستن یه چیزی رو شنیدم هیچ کس تو عمارت نقود فقط منو کوک بودیم به سمت در خرکت کردم به آرومی بازش کردم هیچ مس نبود به سمت صدا رفتم... صدا از اتاق کوک میومد.. در رو باز کردم با صحنه ای که دیدن کپ کردم... مست بود و بلند بلند مبخندید فک کنم 10-13 تایی شیشه مشروب که نصفشون شکسته بود نگاهی به من انداختو داد زد...
کوک. اینجا چه غلطی میکنی هااااا(داد)
ات. تـ ترسیدم که بلایی سرت امده باشه(ترسیده)
کوک. هه نمیخواد با فکر من باشی... چرا؟.. چرا نمیتونم توعه لعنتی رو ذهنم خارج کنم هاااا(داد، بغض)
ات. چـ چی داری میگی کوک(گریه، ترس)
همون لحظه شیشه مشروبه رو که دستش بودو سمتشم پرت کردو شیشه مشروب درست از کنارم رد شودو شکست پاهام و صورتم خراش برداشته بود..
کوک. نمیخوام.. نمیخوام دوباره عاشق بشمممم تنهام بزاررر(داد)
بدون توجه به اینکه زیر پاهام شیشه بود به سمتش رفتم مطمئنم دیگه پایی واسم نمونده همش خونی بود..
کوک. جلونیا.. نزدیکم نشو... میگم جلو نیاااا(داد گریه)
رفتم سمتشو بغلش کردم...
ات. لطفا بس کن آروم باش..
تا بغلش کردم هلم داد و محکم سرم خورد به تیزی میز کارش و سیاهی مطلق....
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
ات. الان باید چیکار کنم؟ من نمیخوام بچمو بکشم(بغض)
جکسون. این دست نو نیست ات... اگرم بخوای بچه رو نگه داری اون هم تور هم بچه رو میکشه...
ات. فرار میکنم
جکسون. هر کسی از اینجا فرار کرد تهش به مرگ ختم شده...
همون لحظه دکتر کوک امد..
جکسون. برو من میرم یکم با کوک حرف بزنم سرشو گرم کنم..
ات. باشه
به سمت دکترش رفتم...
ات. ببخشید؟
دکتر. بله؟
ات. عامم میشه باهم حرف بزنیم قول میدم وقتتونو نگیرم..
دکتر. اومم البته
بهس مت حیاط حرکت کردیم...
ات. درباره ی ارباب این عمارته
دکتر. عا خب چی میخوایین؟
ات. خب من همسرشم... اون زیادی سرده.. حتی.. حتی به من گفت بچمون رو سقط کنیم...
دکتر. شما از گذشته ارباب اطلاع دارین؟
ات. ندارم
دکتر.خب ارباب وقتی 10سذلشون بود بع آمریکا رفتن همراه پدر ومادرشون ایشون اونجا به مدت8سال تحصیل کردن. وقتی که به مدرسه میرفت همیشه از بچه ها کتک میخورد.. اون.. اون از یه دختری خوشش امده بود ولی دختره گفت تو یه بی خاصیتی چون همه اذیتش میکردن دختره اونو رد کرد اون هیچ دوستی نداشت واین باعث میشد روز به روز افسرده تر بشه تا اینکه در سن19سالگی به کره برگشتن اون یه سنگدل به تمام معنا شد.. کسی که هیچ کس براش مهم نبود.. برای با دوم عاشق یه دختر دیگه به اسم لونا شد اونم بازیش داد.. الانم من هر ماه به دیدنش میام... مواظب ایشون باشید... من مطمئنم شما میتونید کمکش کنید
ات. چقدر سختی...
دکتر. با اجازتون مرخص میشم
دکتر از اونجا رفت ذهنم درگیر بود چقدر سختی کشیده....
.
.
ساعت3صبح بود خوابم نمی برد یهو صدایه شکستن یه چیزی رو شنیدم هیچ کس تو عمارت نقود فقط منو کوک بودیم به سمت در خرکت کردم به آرومی بازش کردم هیچ مس نبود به سمت صدا رفتم... صدا از اتاق کوک میومد.. در رو باز کردم با صحنه ای که دیدن کپ کردم... مست بود و بلند بلند مبخندید فک کنم 10-13 تایی شیشه مشروب که نصفشون شکسته بود نگاهی به من انداختو داد زد...
کوک. اینجا چه غلطی میکنی هااااا(داد)
ات. تـ ترسیدم که بلایی سرت امده باشه(ترسیده)
کوک. هه نمیخواد با فکر من باشی... چرا؟.. چرا نمیتونم توعه لعنتی رو ذهنم خارج کنم هاااا(داد، بغض)
ات. چـ چی داری میگی کوک(گریه، ترس)
همون لحظه شیشه مشروبه رو که دستش بودو سمتشم پرت کردو شیشه مشروب درست از کنارم رد شودو شکست پاهام و صورتم خراش برداشته بود..
کوک. نمیخوام.. نمیخوام دوباره عاشق بشمممم تنهام بزاررر(داد)
بدون توجه به اینکه زیر پاهام شیشه بود به سمتش رفتم مطمئنم دیگه پایی واسم نمونده همش خونی بود..
کوک. جلونیا.. نزدیکم نشو... میگم جلو نیاااا(داد گریه)
رفتم سمتشو بغلش کردم...
ات. لطفا بس کن آروم باش..
تا بغلش کردم هلم داد و محکم سرم خورد به تیزی میز کارش و سیاهی مطلق....
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
۴.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.