*پارت پنجم*
-میگن دیشب توی مهمونی....
بانوهان فریاد می زنه.
÷هی شما دوتا!!!!کارا مونده اون موقع شما وایستادید اینجا حرف می زنین؟؟؟
-اممم...رفتیم!
+دیشب چی؟؟؟
-بعدا میگم بهت!
و میره...یعنی دیشب کی چه گندی بالا آورده!
بالاخره کارامون تموم میشه.میرم پیش گایون.
-خب نگفتی؟دیشب چی شده؟؟؟
+میگن دیشب ولیعهد به دختر یکی از وزراء تجاوز کرده!!!حسابی گند خورده
توی همه چی!!!نمی دونی توی قصر چه خبره!!!!؟
-اوه!!!می دونستم گند دیشب درمیاد!
میرم قصر تا ببینم چی شده!اوه!!!!همه وزراء جمع شدن و دارن صحبت می
کنن.
کارام رو تموم کردم.حدود دو نصفه شبه.ولی عجیبه...خوابم نمیاد.دست های
لاغر و نحیفم رو برای بار آخر می شورم.خب...بهتره برم به اون کنج تنهاییم!به اون رود که اسمش رو ماه گذاشتم! می شینم و به صفحه رودخونه که قرص ماه توش نقش بسته نگاه می
کنم...چشمامو می بندم!به به عجب حسی!پا های خسته و بی جونم رو توش فرو می برم!عالیههه!ناگهان صدای شکستن شاخه های خشک زمین رو از پشت سرم شنیدم.کمی ترسیدم.به سایه ای که بهم نزدیک می شد چشم دوختم!نزدیک و نزدیک تر میشه.یعنی کیه؟میاد و کنارم می شینه!موهای سیاه و ابریشمی ش روی شونه هاش ریخته.یه لباس پر زرق و برق پوشیده!حتما اشراف زاده س!بخاطر تاریکی نمی تونم خوب قیافه ش رو ببینم!
-بب...ببخشید....شما؟؟؟؟
با صدای غم آلود و کمی مغرور میگه:لازم نمی بینم بگم! صدای دلنشینی داره!
-ببخشیدا...ولی اینجا مال منه!
+هه..مال تو؟؟؟نکنه خریدیش؟؟؟
-من قبل از شما اینجا رو پیدا کردم!
+مگه اسباب بازیه؟؟؟چقدر بدم تا بری؟؟؟
کیسه ای سکه درمیاره و توی بغلم می ندازه.
+بیا!حالا اینجا مال منه!
با حرص نگاش می کنم.کیسه رو برمی دارم و پرتش می کنم توی رودخونه!
-حالم از شما اشراف زاده ها بهم می خوره!
بلند میشم.
-فک می کنین همه چی رو میشه خرید!ولی نه!من اون جوری
نیستم!!فهمیدی نیستم!!!حالا هم گورتو گم کن عوضی!!همین شماها هستین
که به دختر مردم تجاوز می کنین و بعد هم با پول حلش می کنین!شما فقط
یه مشت آشغال و کثافتین!!!
ساکته....حرفی نمیزنه....چرا؟؟؟؟معمولا اشراف زاده ها زبونشون دو متره!
بلند میشه...خودش رو می تکونه.هنوزم پشتش به منه و من نمی بینمش!بدون
توجه و هیچ حرفی از کنارم رد میشه و میره...با تعجب به رفتنش نگاه می
کنم!نکنه برام بد بشه؟؟؟نکنه مجازاتم کنن؟؟؟شایدم....نه نه!امیدوارم چیزی
نشه! میرم توی دخمه تنهاییم.اتافاقات امشب رومرور می کنم و با همون حال به خواب فرو میرم!
فردا صبح دوباره مشغول تمیزکاری و نظافت بودم که ناگهان...
بانوهان فریاد می زنه.
÷هی شما دوتا!!!!کارا مونده اون موقع شما وایستادید اینجا حرف می زنین؟؟؟
-اممم...رفتیم!
+دیشب چی؟؟؟
-بعدا میگم بهت!
و میره...یعنی دیشب کی چه گندی بالا آورده!
بالاخره کارامون تموم میشه.میرم پیش گایون.
-خب نگفتی؟دیشب چی شده؟؟؟
+میگن دیشب ولیعهد به دختر یکی از وزراء تجاوز کرده!!!حسابی گند خورده
توی همه چی!!!نمی دونی توی قصر چه خبره!!!!؟
-اوه!!!می دونستم گند دیشب درمیاد!
میرم قصر تا ببینم چی شده!اوه!!!!همه وزراء جمع شدن و دارن صحبت می
کنن.
کارام رو تموم کردم.حدود دو نصفه شبه.ولی عجیبه...خوابم نمیاد.دست های
لاغر و نحیفم رو برای بار آخر می شورم.خب...بهتره برم به اون کنج تنهاییم!به اون رود که اسمش رو ماه گذاشتم! می شینم و به صفحه رودخونه که قرص ماه توش نقش بسته نگاه می
کنم...چشمامو می بندم!به به عجب حسی!پا های خسته و بی جونم رو توش فرو می برم!عالیههه!ناگهان صدای شکستن شاخه های خشک زمین رو از پشت سرم شنیدم.کمی ترسیدم.به سایه ای که بهم نزدیک می شد چشم دوختم!نزدیک و نزدیک تر میشه.یعنی کیه؟میاد و کنارم می شینه!موهای سیاه و ابریشمی ش روی شونه هاش ریخته.یه لباس پر زرق و برق پوشیده!حتما اشراف زاده س!بخاطر تاریکی نمی تونم خوب قیافه ش رو ببینم!
-بب...ببخشید....شما؟؟؟؟
با صدای غم آلود و کمی مغرور میگه:لازم نمی بینم بگم! صدای دلنشینی داره!
-ببخشیدا...ولی اینجا مال منه!
+هه..مال تو؟؟؟نکنه خریدیش؟؟؟
-من قبل از شما اینجا رو پیدا کردم!
+مگه اسباب بازیه؟؟؟چقدر بدم تا بری؟؟؟
کیسه ای سکه درمیاره و توی بغلم می ندازه.
+بیا!حالا اینجا مال منه!
با حرص نگاش می کنم.کیسه رو برمی دارم و پرتش می کنم توی رودخونه!
-حالم از شما اشراف زاده ها بهم می خوره!
بلند میشم.
-فک می کنین همه چی رو میشه خرید!ولی نه!من اون جوری
نیستم!!فهمیدی نیستم!!!حالا هم گورتو گم کن عوضی!!همین شماها هستین
که به دختر مردم تجاوز می کنین و بعد هم با پول حلش می کنین!شما فقط
یه مشت آشغال و کثافتین!!!
ساکته....حرفی نمیزنه....چرا؟؟؟؟معمولا اشراف زاده ها زبونشون دو متره!
بلند میشه...خودش رو می تکونه.هنوزم پشتش به منه و من نمی بینمش!بدون
توجه و هیچ حرفی از کنارم رد میشه و میره...با تعجب به رفتنش نگاه می
کنم!نکنه برام بد بشه؟؟؟نکنه مجازاتم کنن؟؟؟شایدم....نه نه!امیدوارم چیزی
نشه! میرم توی دخمه تنهاییم.اتافاقات امشب رومرور می کنم و با همون حال به خواب فرو میرم!
فردا صبح دوباره مشغول تمیزکاری و نظافت بودم که ناگهان...
۲۲.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.