ازدواج اجباری پارت41
تهیونگ:اووو ببخشید منظورم خندیدن به حرف هات نبود فقط هیچی در مورد حرفت نفهمیم به هرحال مراقب خودت باش کوچولو
دستشو رو شونم گزاشت دستشو پس زدم خندید و رفت
خندیدم با اینکه خواست ترسش رو مخفی کنه اما نتونست من ترس رو از چشم ها می فهمم از بچگی ترس رو تو چشم مادرم خوندم پس میتونم ترس رو بشناسم اما باید نقشه تون رو بفهمم کیم تهیوتگ و لارا
رفتم پایین دیدم خ.کیم و سویون تو اشپز خانه مشغول اشپزی هستن منو دیدن عمه کیم گفت
خ.کیم:ا.ت دخترم من باید تا جایی برم میشه تو با سویون غذا درست کنی
جادوگر کثیف مثل اینکه کاری نکرده
ا.ت:بله عمه
با سویون مشفول درست کردن غذا شدیم سویون زن نامجون تا حالا دردسری برام درست نکرده و نسبت به بقیه اروم تره اما هیچ چیز این عمارت قابل اعتماد نیست طوری که حتی به جونگکوک هم شک دارم اینکه یعنی واقعا دوستم داره یا دروغ میگه با حرف سویون از فکر اوم م بیرون
سویون:اینجا چطوره راه اومدی
ا.ت:بد نیست باهاش راه اومدم
سویون:میونت با جونگکوک چطوره
ا.ت:خوبه
خندید
سویون:فکر میکنم جونگکوک خیلی دوستت داره چون همیشه چشمش روته
منم خندیدم
ا.ت:اووو به اینطوره
سویون:چی درباره تو شنیدم به خاطر برادرت مجبور شدی ایا توم دوستش داری
با حرفش یکم ساکت موندم یعنی منم دوستش دارم یا فقط برای محافظت کردن خودم در برابر پدرم جونگکوک تنها راهم بود اما گفتم
ا.ت:بله معلومه
سویون: جونگکوک پسر خوبیه باهاش راه بیا من واقعا اولین باریه ببینم دختری رو اینقدر دوست داره چون تا حالا با دختر دیگه ای ندیدمش
نگاهش کردم
ا.ت: تو چند ساله اینجای یعنی چند ساله با نامجون ازدواج کردی
خندید
سویون: شیش سال میشه ازدواج کردیم اون موقع اینجا زندگی میکنیم
ا.ت:این چند سال که اینجا بودی جونگکوک عاشق کسی بوده
سویون:نه این چند سال که اینجا بودم ندیدم فقط یه بار ازدواج کرده و قبلش رو نمیدونم که عشقی داشته یانه
ا.ت:اهم باشه
بعد تموم کردن کار رفتم حیاط دیدم جیمین اومد رفتم پیشش
ا.ت: سلام جیمین اینجا چیکار میکنی
جیمین: اومدم نارا روببرم
ا.ت :میشه قبلش یکم باهم حرف بزنیم
جیمین:باشه
ا.ت:امروز یه چیزی پیداکردم تو اتاق جونگکوک
جیمین:اون چیز چی بود
ا.ت:الان وقتش نیست تو فقط از نارا بپرس که لی روز کیه من بعدا برات تعریف میکنم
جیمین:باشه
نارا اومد بعد خداحافظی رفتن منم رفتم تو جونگکوک تو اتاق رو میز کارش نشسته بود منم رو تخت نشستم که گفت
جونگکوک:ا.ت فکر کنم باید یکم با احترام تر با تهیونگ حرف بزنی میدونم کاری که کرد باعث شد ازش کینه به دل بگیری
اما هرچی باشه او پشیمونه پس باهاش درست رفتار کن اون ازت بزرگ تره
اخمکردم
ا.ت:تو در مورد اون خیلی جدی اون دروغ گو فقط لیاقت این حرف هارو داره
جونگکوک: اینقدر لجباز نباش گفتم حرف بد نزن
ا.ت:جناب جئون جونگکوک اینو بدون که حرف بد تو جای درست بد نیست
جونگکوک:چرا این روزا یه جوری رفتار میکنی
ا.ت:من خودم فرد درونگرایم اون وقت هایی که ذهنم در گیره و یا نارا حتم با بقیه در در میون نمی زارم و مدتیه زیادی احساس تنهای دارم
جونگکوک: ولی چرا مگه ناراحتی چیزی شده
ا.ت:نه چیزی نیست فقط این روز ها ناراحت و خستم
جونگکوک خندید پاشد اومد جلوم رو زانو هاش نشست و دستاشو دور ک*مرم انداخت و همونطور که تو چشم هام نگاه می کرد گفت
جونگکوک:....
دستشو رو شونم گزاشت دستشو پس زدم خندید و رفت
خندیدم با اینکه خواست ترسش رو مخفی کنه اما نتونست من ترس رو از چشم ها می فهمم از بچگی ترس رو تو چشم مادرم خوندم پس میتونم ترس رو بشناسم اما باید نقشه تون رو بفهمم کیم تهیوتگ و لارا
رفتم پایین دیدم خ.کیم و سویون تو اشپز خانه مشغول اشپزی هستن منو دیدن عمه کیم گفت
خ.کیم:ا.ت دخترم من باید تا جایی برم میشه تو با سویون غذا درست کنی
جادوگر کثیف مثل اینکه کاری نکرده
ا.ت:بله عمه
با سویون مشفول درست کردن غذا شدیم سویون زن نامجون تا حالا دردسری برام درست نکرده و نسبت به بقیه اروم تره اما هیچ چیز این عمارت قابل اعتماد نیست طوری که حتی به جونگکوک هم شک دارم اینکه یعنی واقعا دوستم داره یا دروغ میگه با حرف سویون از فکر اوم م بیرون
سویون:اینجا چطوره راه اومدی
ا.ت:بد نیست باهاش راه اومدم
سویون:میونت با جونگکوک چطوره
ا.ت:خوبه
خندید
سویون:فکر میکنم جونگکوک خیلی دوستت داره چون همیشه چشمش روته
منم خندیدم
ا.ت:اووو به اینطوره
سویون:چی درباره تو شنیدم به خاطر برادرت مجبور شدی ایا توم دوستش داری
با حرفش یکم ساکت موندم یعنی منم دوستش دارم یا فقط برای محافظت کردن خودم در برابر پدرم جونگکوک تنها راهم بود اما گفتم
ا.ت:بله معلومه
سویون: جونگکوک پسر خوبیه باهاش راه بیا من واقعا اولین باریه ببینم دختری رو اینقدر دوست داره چون تا حالا با دختر دیگه ای ندیدمش
نگاهش کردم
ا.ت: تو چند ساله اینجای یعنی چند ساله با نامجون ازدواج کردی
خندید
سویون: شیش سال میشه ازدواج کردیم اون موقع اینجا زندگی میکنیم
ا.ت:این چند سال که اینجا بودی جونگکوک عاشق کسی بوده
سویون:نه این چند سال که اینجا بودم ندیدم فقط یه بار ازدواج کرده و قبلش رو نمیدونم که عشقی داشته یانه
ا.ت:اهم باشه
بعد تموم کردن کار رفتم حیاط دیدم جیمین اومد رفتم پیشش
ا.ت: سلام جیمین اینجا چیکار میکنی
جیمین: اومدم نارا روببرم
ا.ت :میشه قبلش یکم باهم حرف بزنیم
جیمین:باشه
ا.ت:امروز یه چیزی پیداکردم تو اتاق جونگکوک
جیمین:اون چیز چی بود
ا.ت:الان وقتش نیست تو فقط از نارا بپرس که لی روز کیه من بعدا برات تعریف میکنم
جیمین:باشه
نارا اومد بعد خداحافظی رفتن منم رفتم تو جونگکوک تو اتاق رو میز کارش نشسته بود منم رو تخت نشستم که گفت
جونگکوک:ا.ت فکر کنم باید یکم با احترام تر با تهیونگ حرف بزنی میدونم کاری که کرد باعث شد ازش کینه به دل بگیری
اما هرچی باشه او پشیمونه پس باهاش درست رفتار کن اون ازت بزرگ تره
اخمکردم
ا.ت:تو در مورد اون خیلی جدی اون دروغ گو فقط لیاقت این حرف هارو داره
جونگکوک: اینقدر لجباز نباش گفتم حرف بد نزن
ا.ت:جناب جئون جونگکوک اینو بدون که حرف بد تو جای درست بد نیست
جونگکوک:چرا این روزا یه جوری رفتار میکنی
ا.ت:من خودم فرد درونگرایم اون وقت هایی که ذهنم در گیره و یا نارا حتم با بقیه در در میون نمی زارم و مدتیه زیادی احساس تنهای دارم
جونگکوک: ولی چرا مگه ناراحتی چیزی شده
ا.ت:نه چیزی نیست فقط این روز ها ناراحت و خستم
جونگکوک خندید پاشد اومد جلوم رو زانو هاش نشست و دستاشو دور ک*مرم انداخت و همونطور که تو چشم هام نگاه می کرد گفت
جونگکوک:....
۳۵.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.