فرشته من. part 31
گوشیم زنگ خورد مامانم بود.
ا.ت:الو سلام مامان
م.ت:ا.ت عزیزم تروخدا بیا به داد بابات برس(گریه)
ا.ت:مگه چش شده درس حرف بزن لطفا
م.ت:داشتیم با هم فیلم میدیدیم که یهو بیهوش شد
ا.ت:مامان نگران نباش همین الان منو کوک میایم اونجا.
تلفونو قطع کردم
ا.ت:کوک نمیتونیم بریم مسافرت
کوک:چرا
ا.ت:بابام خونه بیهوش شده
کوک:خب بدو برو سوار ماشین شو تا بریم بدو
ا.ت:باشه بریم
فلشبک به خونه مامان بابای ا.ت
رفتیم زنگ درو زدیم مامانم درو باز کرد.
ا.ت:مامان زنگ زدی به انبولانس؟
م.ت:اره زنگ زدم الان میرسه
انبولانس رسیدو رفتیم بیمارستان
۲ساعت بعد
دکتر گفت یه حمله قلبیه ساده بوده و چیز خاصی نیس.وقتی درباره حمله قلبی حرف زد یاد بیماریه خودم افتادم.من باید به کوک همه چیو بگم.دو دل بودم که چیکار کنم.تصمیم گرفتم بهش نگم فعلا یه موقع دیگه بگم.
بابام حالش خوب شدو ما هم راه افتادیم رفتیم مسافرت.خیلی بهمون خوش میگذشت.نامرا از من هم خوشحال تر بود.
فلشبک به بعد از مسافرت.
برگشتیم خونه دوش گرفتیم وسایلمونو از توی چمدون دراوردیم گذاشتیم سر جاشون و کارای لازمو انجام دادیم بعدش رفتیمو خوابیدیم.
فردا
از خواب بیدار شدیم رفتیم صبحونه خوردیم.
کوک:عزیزم
ا.ت:جانم
کوک:من امروز شرکت نمیرم
ا.ت:ولی چرا
کوک:چون تو خونه تنهایی باید کنارت باشم
ا.ت:مرسی 😘
رفتم یه بوسه اروم روی لبش زدم.
صبحونه رو خورده بودیمو داشتیم با هم حرف میزدیم که پدر کوک زنگ زد.
کوک:الو سلام پدر
پ.ک:سلام پسرم
کوک:خوبین چرا زنگ زدین
پ.ک:خواستم بگم امشب بیا اینجا یه کار مهم باهات دارم
کوک:منو ا.ت؟
پ.ک:نه فقط خودت بیا ا.تو نیاریااا ساعت 7منتظرم بای
گوشیو قطع کرد.
ا.ت:چشده
ویو کوک
همه چیو که بابام گف بهش گفتم
ا.ت:خب چ اشکالی داره شاید میخواد یه شبو با پسرش خلوت کنه عب نداره عزیزم برو😊
کوک:ممنونم😊
شب
ساعت 7
اماده شده بودم و داشتم میرفتم که یهو...
ا.ت:الو سلام مامان
م.ت:ا.ت عزیزم تروخدا بیا به داد بابات برس(گریه)
ا.ت:مگه چش شده درس حرف بزن لطفا
م.ت:داشتیم با هم فیلم میدیدیم که یهو بیهوش شد
ا.ت:مامان نگران نباش همین الان منو کوک میایم اونجا.
تلفونو قطع کردم
ا.ت:کوک نمیتونیم بریم مسافرت
کوک:چرا
ا.ت:بابام خونه بیهوش شده
کوک:خب بدو برو سوار ماشین شو تا بریم بدو
ا.ت:باشه بریم
فلشبک به خونه مامان بابای ا.ت
رفتیم زنگ درو زدیم مامانم درو باز کرد.
ا.ت:مامان زنگ زدی به انبولانس؟
م.ت:اره زنگ زدم الان میرسه
انبولانس رسیدو رفتیم بیمارستان
۲ساعت بعد
دکتر گفت یه حمله قلبیه ساده بوده و چیز خاصی نیس.وقتی درباره حمله قلبی حرف زد یاد بیماریه خودم افتادم.من باید به کوک همه چیو بگم.دو دل بودم که چیکار کنم.تصمیم گرفتم بهش نگم فعلا یه موقع دیگه بگم.
بابام حالش خوب شدو ما هم راه افتادیم رفتیم مسافرت.خیلی بهمون خوش میگذشت.نامرا از من هم خوشحال تر بود.
فلشبک به بعد از مسافرت.
برگشتیم خونه دوش گرفتیم وسایلمونو از توی چمدون دراوردیم گذاشتیم سر جاشون و کارای لازمو انجام دادیم بعدش رفتیمو خوابیدیم.
فردا
از خواب بیدار شدیم رفتیم صبحونه خوردیم.
کوک:عزیزم
ا.ت:جانم
کوک:من امروز شرکت نمیرم
ا.ت:ولی چرا
کوک:چون تو خونه تنهایی باید کنارت باشم
ا.ت:مرسی 😘
رفتم یه بوسه اروم روی لبش زدم.
صبحونه رو خورده بودیمو داشتیم با هم حرف میزدیم که پدر کوک زنگ زد.
کوک:الو سلام پدر
پ.ک:سلام پسرم
کوک:خوبین چرا زنگ زدین
پ.ک:خواستم بگم امشب بیا اینجا یه کار مهم باهات دارم
کوک:منو ا.ت؟
پ.ک:نه فقط خودت بیا ا.تو نیاریااا ساعت 7منتظرم بای
گوشیو قطع کرد.
ا.ت:چشده
ویو کوک
همه چیو که بابام گف بهش گفتم
ا.ت:خب چ اشکالی داره شاید میخواد یه شبو با پسرش خلوت کنه عب نداره عزیزم برو😊
کوک:ممنونم😊
شب
ساعت 7
اماده شده بودم و داشتم میرفتم که یهو...
۷.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.