𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³⁴
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³⁴
ات: بسههه ولم کننن*داد اما آروم*
جیمین: این هنوز اولشه *پوزخند *
میخواستم از دستش فرار کنم که یهو پا.م رو بردم بالا..........دردش گرفت!...ن .اله خفیف مردونه ای کشید و دستامو ول کرد...
جیمین:ات*خمار*
ات:اوخ...خو...خوبی؟*ترس .لکنت*
از خنده داشتم غش میکردم اما خودمو کنترل کردم...چون میدونستم برام بد میشه....بلند شد و رو شکمم نشست....خیلی خیلی سنگین بود...شایدم از قصدوزنشو روم انداخته....
ات: پاشووو از روم*داد*
جیمین:---
ات: سنکینی پاشووو*کیوت*
جیمین: حالا کی رئیسه؟*بم*
ات: من...پاشو دیگهه
جیمین: نشنیدم؟*جدی. بم*
ات: توو پاشوو*بغض*
بعد از بغض کردنم از روم بلند شد.........
جیمین: خیلی درد داشت.....حواست به کارات باشه*جدی .کلافه*
ات:---
جیمین: امروز میخوام ببرمت....مهمونی...مهمونی یکی از دوستام....تو هم میبرمت.
ات: جای من تصمیم میگیری؟؟*اخم*
جیمین:---*نگاه ترسناک*
ات: باشه بابا
به سمت اتاقی اشاره کرد...
جیمین: اونجا برات لباس گذاشتم میتونی اونا رو بپوشیی...
ات: باشه
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...یه لباس خیلی تیره بود...چرا انقد وایب....غمگینی میداد.............
لباسو برش داشتم و رفتم تا بپوشمش....بعد از اینکه پوشیدم به سمت آینه قدی رفتم......بد نبود......از اتاق خارج شدم....اونم لباسای دیگه به تن کرده بود.......نمیدونم چرا..........دلشوره دارم....حس میکنم قراره یه اتافاقی بیافته.... صدای درونم....همه چی خیلی دلگیر. و کسل کننده شده.......
جیمین: آماده ای؟
ات: بله*بغض*
جیمین: چیه؟ چِت شده؟
ات: من.......خوبم*تردید .دلشوره*
شونه ای بالا انداخت و بلند شد....سوئیچ رو از رو میز برداشت و آماده رفتن شد....درو باز کرد که با اون یارو ه.یز مواجه شد.......
جیمین: توجهی بهش نکن*بم. آروم*
ات: باشه*آروم*
نزدیک تر اومد......جلوی جیمین وایستاد و محکم هلش داد.......با اینکه خیلیمحکم هلش داده بود.....و دستاش تو دستای من بود.......حرکتی نکرد.......زیر چشمی با نگاه خفناکی به یارو زل زد.....مَرده....م.ست بود؟....
جیمین: هه مس.تی؟*خنده*
---: این دختر من نی؟*پوزخند*
جیمین: یااا مرتیکه روانی*عربده*
با دادی که کشید من بیشتر ترسیدم................نمیدونم کاری که میخوام بکنم دسته یا نه.......
ات: جیمین بیا بریم
چرا همیشه من اونو باید دورش کنم؟.....با نگاهی ترسناک راهشو گرفت و رفت.....
جیمین: روانی ع.قده ای*عصبی*
ویو جیمین
دستش هنوز تو دستام بود راهمو گرفتم و رفتم....یارو دیوونست....ماشین رو روشن کردم و ات روهم کنارم نشوندم............مهمونی که میخواستیم بریم.....فقط برای خوش گذرونی بود...........
(اسلاید دوم لباس ات، اسلاید سوم مدل مو)
ات: بسههه ولم کننن*داد اما آروم*
جیمین: این هنوز اولشه *پوزخند *
میخواستم از دستش فرار کنم که یهو پا.م رو بردم بالا..........دردش گرفت!...ن .اله خفیف مردونه ای کشید و دستامو ول کرد...
جیمین:ات*خمار*
ات:اوخ...خو...خوبی؟*ترس .لکنت*
از خنده داشتم غش میکردم اما خودمو کنترل کردم...چون میدونستم برام بد میشه....بلند شد و رو شکمم نشست....خیلی خیلی سنگین بود...شایدم از قصدوزنشو روم انداخته....
ات: پاشووو از روم*داد*
جیمین:---
ات: سنکینی پاشووو*کیوت*
جیمین: حالا کی رئیسه؟*بم*
ات: من...پاشو دیگهه
جیمین: نشنیدم؟*جدی. بم*
ات: توو پاشوو*بغض*
بعد از بغض کردنم از روم بلند شد.........
جیمین: خیلی درد داشت.....حواست به کارات باشه*جدی .کلافه*
ات:---
جیمین: امروز میخوام ببرمت....مهمونی...مهمونی یکی از دوستام....تو هم میبرمت.
ات: جای من تصمیم میگیری؟؟*اخم*
جیمین:---*نگاه ترسناک*
ات: باشه بابا
به سمت اتاقی اشاره کرد...
جیمین: اونجا برات لباس گذاشتم میتونی اونا رو بپوشیی...
ات: باشه
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...یه لباس خیلی تیره بود...چرا انقد وایب....غمگینی میداد.............
لباسو برش داشتم و رفتم تا بپوشمش....بعد از اینکه پوشیدم به سمت آینه قدی رفتم......بد نبود......از اتاق خارج شدم....اونم لباسای دیگه به تن کرده بود.......نمیدونم چرا..........دلشوره دارم....حس میکنم قراره یه اتافاقی بیافته.... صدای درونم....همه چی خیلی دلگیر. و کسل کننده شده.......
جیمین: آماده ای؟
ات: بله*بغض*
جیمین: چیه؟ چِت شده؟
ات: من.......خوبم*تردید .دلشوره*
شونه ای بالا انداخت و بلند شد....سوئیچ رو از رو میز برداشت و آماده رفتن شد....درو باز کرد که با اون یارو ه.یز مواجه شد.......
جیمین: توجهی بهش نکن*بم. آروم*
ات: باشه*آروم*
نزدیک تر اومد......جلوی جیمین وایستاد و محکم هلش داد.......با اینکه خیلیمحکم هلش داده بود.....و دستاش تو دستای من بود.......حرکتی نکرد.......زیر چشمی با نگاه خفناکی به یارو زل زد.....مَرده....م.ست بود؟....
جیمین: هه مس.تی؟*خنده*
---: این دختر من نی؟*پوزخند*
جیمین: یااا مرتیکه روانی*عربده*
با دادی که کشید من بیشتر ترسیدم................نمیدونم کاری که میخوام بکنم دسته یا نه.......
ات: جیمین بیا بریم
چرا همیشه من اونو باید دورش کنم؟.....با نگاهی ترسناک راهشو گرفت و رفت.....
جیمین: روانی ع.قده ای*عصبی*
ویو جیمین
دستش هنوز تو دستام بود راهمو گرفتم و رفتم....یارو دیوونست....ماشین رو روشن کردم و ات روهم کنارم نشوندم............مهمونی که میخواستیم بریم.....فقط برای خوش گذرونی بود...........
(اسلاید دوم لباس ات، اسلاید سوم مدل مو)
۱۰.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.