وقتی خدمت کارشی و اون...[p1]
وقتی خدمت کارشی و اون...[p1]
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
اهسته به سمت اتاقِ رئیست داشتیقدم برمیداشتی..از اینکه خواسته بود بری اتاقش تعجب اور همینطور ترسناک بود..طول سال فقط دوبار همو ملاقات کرده بودید..اون دوبار هم درمورد حقوقت بود..که افزایش میکرد..
رئیست ادم جدی ای و همینطور ترسناکی بود ، کل خدمت کارا به خصوص خودت ازش میترسیدید..
درموردش خیلی چیز ها شنیده بودی اما اعتقادی به حرف های مردم نداشتی..از نظر خودت اون واقعا یک مرد بالغُ باهوش همینطور جذابی بود اما از اینکه انقدر سرد باشه، و یک مافیا باشه باعث میشد به فکر بری که چرا همچین شغلی داره و چرا تو دید کسی نیست و همش تو اتاق کارشه!؟
آه ارومی بیرون فرستادی..روبه در اتاق کارش قرار گرفته بودی..نمیدونستی قراره چه اتقافاتی بیوفته..و نمیخواستی هم بدونی..ادم درونگرا و همینطور خجالتی ای بودی،بودن در کنار رئیست تورو معذب میکرد سعی کردی ترسی که داشتی رو نشون ندی ، پس تمام جرعتتو جمع کردی انگشت های دستتو مشت کرده و چند تقه به در قهوه ای رنگ زدی..
با صدایِ خونسرد و کمی بلند که میگفت "بفرما تو" دستت رو روی دستگیره قرار دادی و کمی خمش کردی که در از چهارچوب فاصله گرفت
کامل وارد اتاق شدی و در را بستی طبق معمول روی صندلی چرم و نرمش نشسته بود و پشتش به تو بود
کمی بهش نزدیک شدی
=منو صدا کردید قربان..
_میدونم
صندلی چرخدارشو با کمک پاهای بلندش چرخاند و نگاهِ خاصشو دوخت به چشمای قهوه ای رنگت..این نگاه..واست خیلی دلنشین بود..هربار که همو میدیدین این نگاه وجود داشت.
نگاه خاص..رفتار های خاص..!
نگاهتو از چشمای مرد روبه روت گرفته و به پایین میز دوختی..
اخرین بار نفستو بیرون فرستادی .. و لب های صورتی رنگت رو از هم فاصله دادی،کلماتی که قبل از اینکه به زبون بیاوری و به اشتراک بگذاری ، اماده کرده بودی..حالا باید به مرد روبه روت میگفتیشون
=..مشکلی پیش اومده؟!
تکیشو از پشتی صندلی چرم دارش گرفت و یکی از ابروهاشو بالا داد..و سوالی نگاهت کرد
همینطور سوالی پرسید : مگه برای دیدن هم باید مشکلی پیش بیاد؟!
خیلی رک و ساده گفت..از حرفش یکم جا خوردی و زود تعظیم کردی
=ببخشید...اقای هوانگ..
_لازم نیست باهام انقدر با احترام برخورد کنی ا/ت
=چ..چش..م..
پوزخند محوی زد و سرجاش بلند شد .. چند قدم از دور میز رد شد و به سمتت اومد..کمی ازت فاصله گرفت و به چشمات خیره شد..
این چشم ها..این نگاه ها..همشون عادی نبودند..یا بهتره بگم وقتی تو پیشش وجود داشتی..عادی نبودند!
همش و همش این حرف " چطور میتونه انقدر زیبا و خواستی باشه؟!" توی دلش تکرار میشد..
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
اهسته به سمت اتاقِ رئیست داشتیقدم برمیداشتی..از اینکه خواسته بود بری اتاقش تعجب اور همینطور ترسناک بود..طول سال فقط دوبار همو ملاقات کرده بودید..اون دوبار هم درمورد حقوقت بود..که افزایش میکرد..
رئیست ادم جدی ای و همینطور ترسناکی بود ، کل خدمت کارا به خصوص خودت ازش میترسیدید..
درموردش خیلی چیز ها شنیده بودی اما اعتقادی به حرف های مردم نداشتی..از نظر خودت اون واقعا یک مرد بالغُ باهوش همینطور جذابی بود اما از اینکه انقدر سرد باشه، و یک مافیا باشه باعث میشد به فکر بری که چرا همچین شغلی داره و چرا تو دید کسی نیست و همش تو اتاق کارشه!؟
آه ارومی بیرون فرستادی..روبه در اتاق کارش قرار گرفته بودی..نمیدونستی قراره چه اتقافاتی بیوفته..و نمیخواستی هم بدونی..ادم درونگرا و همینطور خجالتی ای بودی،بودن در کنار رئیست تورو معذب میکرد سعی کردی ترسی که داشتی رو نشون ندی ، پس تمام جرعتتو جمع کردی انگشت های دستتو مشت کرده و چند تقه به در قهوه ای رنگ زدی..
با صدایِ خونسرد و کمی بلند که میگفت "بفرما تو" دستت رو روی دستگیره قرار دادی و کمی خمش کردی که در از چهارچوب فاصله گرفت
کامل وارد اتاق شدی و در را بستی طبق معمول روی صندلی چرم و نرمش نشسته بود و پشتش به تو بود
کمی بهش نزدیک شدی
=منو صدا کردید قربان..
_میدونم
صندلی چرخدارشو با کمک پاهای بلندش چرخاند و نگاهِ خاصشو دوخت به چشمای قهوه ای رنگت..این نگاه..واست خیلی دلنشین بود..هربار که همو میدیدین این نگاه وجود داشت.
نگاه خاص..رفتار های خاص..!
نگاهتو از چشمای مرد روبه روت گرفته و به پایین میز دوختی..
اخرین بار نفستو بیرون فرستادی .. و لب های صورتی رنگت رو از هم فاصله دادی،کلماتی که قبل از اینکه به زبون بیاوری و به اشتراک بگذاری ، اماده کرده بودی..حالا باید به مرد روبه روت میگفتیشون
=..مشکلی پیش اومده؟!
تکیشو از پشتی صندلی چرم دارش گرفت و یکی از ابروهاشو بالا داد..و سوالی نگاهت کرد
همینطور سوالی پرسید : مگه برای دیدن هم باید مشکلی پیش بیاد؟!
خیلی رک و ساده گفت..از حرفش یکم جا خوردی و زود تعظیم کردی
=ببخشید...اقای هوانگ..
_لازم نیست باهام انقدر با احترام برخورد کنی ا/ت
=چ..چش..م..
پوزخند محوی زد و سرجاش بلند شد .. چند قدم از دور میز رد شد و به سمتت اومد..کمی ازت فاصله گرفت و به چشمات خیره شد..
این چشم ها..این نگاه ها..همشون عادی نبودند..یا بهتره بگم وقتی تو پیشش وجود داشتی..عادی نبودند!
همش و همش این حرف " چطور میتونه انقدر زیبا و خواستی باشه؟!" توی دلش تکرار میشد..
۱۰.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.