فیک کوک (سرنوشت من)پارت۵۶
از زبان ا/ت
آنا تهیونگ رو به بهانه غذا فرستادم بیرون آنا گوشیم رو داد بهم همین که از رفتنشون مطمئن شدم اکسیژن رو از خودم جدا کردم از دستای کبود شدم سِرُم ها روکَندم خیلی سریع از اتاق در اومدم بلوز شلوار بیمارستان تنم بود خیلی نازک بودن هوا سرد بود پرستارا دنبالم راه افتاده بودن همین که پام رو از بیمارستان بیرون گذاشتم یه تاکسی گرفتم پولش رو هم با گوشیم پرداخت کردم آدرس عمارت جونگ کوک رو دادم نزدیکای عمارتش بودیم ولی ترافیک بود دیگه نمیتونم تحمل کنم اگر بره و من بهش نرسم چی ؟
پیاده شدم وجب به وجب پیاده رو های سئول رو به امید رسیدن به کسی که تا دیروز میگفتم برام مهم نیست و نمیخوام ببینمش الان دارم از جونم میگذرم فقط خدا خدا میکردم که اگر قراره نفسم بند بیاد و بمیرم وقتی رسیدم بهش بمیرم .
بالاخره رسیدم نفس نفس میزدم دستام رو گذاشتم روی زانو هام نگهبان های جلوی در یکیشون اومد سمتم و گفت : حالتون خوبه خانم
بریده بریده گفتم : جونگ کوک..جونگ کوک کجاست
گفت : آقا داخلن چیکارشون دارین
پسش زدم و رفتم داخل حیاط جونگ کوک جلوی در وایستاده بود یه خودی سیاه با شلوار جین سیاه پوشیده بود یه ماشینش روشن بود نکنه میخواد بره رفتم نزدیکش تا منو دید با تعجب نگام کرد و اومد سمتم و روبه روم وایستاد و گفت : ا/ت اینجا چیکار میکنی
گفتم : کجا..کجا میخواستی بری..ها بازم میخواستی بری تنهام بزاری ها..چقدر بی رحمی
من فقط میگفتم اون نگام میکرد که بالاخره یه حرکتی کرد و بغلم کرد خیلی بی جون و خسته بودم که گفت : به خودت فشار نیار هششش آروم باش باشه
آنا تهیونگ رو به بهانه غذا فرستادم بیرون آنا گوشیم رو داد بهم همین که از رفتنشون مطمئن شدم اکسیژن رو از خودم جدا کردم از دستای کبود شدم سِرُم ها روکَندم خیلی سریع از اتاق در اومدم بلوز شلوار بیمارستان تنم بود خیلی نازک بودن هوا سرد بود پرستارا دنبالم راه افتاده بودن همین که پام رو از بیمارستان بیرون گذاشتم یه تاکسی گرفتم پولش رو هم با گوشیم پرداخت کردم آدرس عمارت جونگ کوک رو دادم نزدیکای عمارتش بودیم ولی ترافیک بود دیگه نمیتونم تحمل کنم اگر بره و من بهش نرسم چی ؟
پیاده شدم وجب به وجب پیاده رو های سئول رو به امید رسیدن به کسی که تا دیروز میگفتم برام مهم نیست و نمیخوام ببینمش الان دارم از جونم میگذرم فقط خدا خدا میکردم که اگر قراره نفسم بند بیاد و بمیرم وقتی رسیدم بهش بمیرم .
بالاخره رسیدم نفس نفس میزدم دستام رو گذاشتم روی زانو هام نگهبان های جلوی در یکیشون اومد سمتم و گفت : حالتون خوبه خانم
بریده بریده گفتم : جونگ کوک..جونگ کوک کجاست
گفت : آقا داخلن چیکارشون دارین
پسش زدم و رفتم داخل حیاط جونگ کوک جلوی در وایستاده بود یه خودی سیاه با شلوار جین سیاه پوشیده بود یه ماشینش روشن بود نکنه میخواد بره رفتم نزدیکش تا منو دید با تعجب نگام کرد و اومد سمتم و روبه روم وایستاد و گفت : ا/ت اینجا چیکار میکنی
گفتم : کجا..کجا میخواستی بری..ها بازم میخواستی بری تنهام بزاری ها..چقدر بی رحمی
من فقط میگفتم اون نگام میکرد که بالاخره یه حرکتی کرد و بغلم کرد خیلی بی جون و خسته بودم که گفت : به خودت فشار نیار هششش آروم باش باشه
۱۴۰.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.