وقتی پدر بود اما…
با چشمای بی حسش ولی پر از غم به گهواره دخترش خیره شده بود به دختری که قرار نبود تو آینده صورت مامانش رو ببینه و یادش باشه
به خودش که دیگه نمیتونه یه بار دیگه آغوشت رو حس کنه یا طمع لبات رو بچشه …..
همه ی اعضا و خانواده اش نگرانش بودن ولی چه فایده که هیچکدوم نمیتونست جای تو رو بگیره ……
هرشب قبل از خواب به این فکر میکرد که اگه اون شب اون حرف های لعنتی رو بهت نمیرد تو الان زنده بودی ؟الان به جای اینکه زیر هزاران سنگ خوابیده باشی ….پیش بچه ت و اون بودی ؟ همه این افکار هرشب به سراغ میومدن و باعث اشکای بی صدا ی چان میشدن …. خیلی دلش برات تنگ شده بود ولی حیف که دیگه اتی نبود که بتونه تو بغلش ساعت ها گریه کنه …
چان هرشب ترس از این داشت که اگه بچه ش بهفمه باباش چه هیولایی بوده بازم میتونه اسم ( بابا) رو به زبون بیاره .
اگه تا الان زنده است و سرپا وایستاده به خاطر بچه تون بود بچه ای که چان هر وقت میدیدش یاد تو می افتاد چشاش ،صورتش ،حالت لب هاش .
همش شکل صورت تو رو به یادش میاورد ….
چان: هیچوقت منو به خاطر کاری که با مامان کرده نبخش بابایی …خب ؟
داستان :
یه شب چان و ات با هم دیگه دعواشون میشه وچان توی دعوا به ات میگه که ای کاش زودتر بمیری تو هیچوقت لیاقت منو نداشتی …. بعد از این حرف ها ات خودکشی میکنه و میمیره اما بچه تون بدنیا میاد….
وحالا این تو بودی که چان رو با کلی پشیمونی تنها گذاشتی
به خودش که دیگه نمیتونه یه بار دیگه آغوشت رو حس کنه یا طمع لبات رو بچشه …..
همه ی اعضا و خانواده اش نگرانش بودن ولی چه فایده که هیچکدوم نمیتونست جای تو رو بگیره ……
هرشب قبل از خواب به این فکر میکرد که اگه اون شب اون حرف های لعنتی رو بهت نمیرد تو الان زنده بودی ؟الان به جای اینکه زیر هزاران سنگ خوابیده باشی ….پیش بچه ت و اون بودی ؟ همه این افکار هرشب به سراغ میومدن و باعث اشکای بی صدا ی چان میشدن …. خیلی دلش برات تنگ شده بود ولی حیف که دیگه اتی نبود که بتونه تو بغلش ساعت ها گریه کنه …
چان هرشب ترس از این داشت که اگه بچه ش بهفمه باباش چه هیولایی بوده بازم میتونه اسم ( بابا) رو به زبون بیاره .
اگه تا الان زنده است و سرپا وایستاده به خاطر بچه تون بود بچه ای که چان هر وقت میدیدش یاد تو می افتاد چشاش ،صورتش ،حالت لب هاش .
همش شکل صورت تو رو به یادش میاورد ….
چان: هیچوقت منو به خاطر کاری که با مامان کرده نبخش بابایی …خب ؟
داستان :
یه شب چان و ات با هم دیگه دعواشون میشه وچان توی دعوا به ات میگه که ای کاش زودتر بمیری تو هیچوقت لیاقت منو نداشتی …. بعد از این حرف ها ات خودکشی میکنه و میمیره اما بچه تون بدنیا میاد….
وحالا این تو بودی که چان رو با کلی پشیمونی تنها گذاشتی
۱۱.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.