رمان قرار نبود قسمت25
رمان قرار نبود قسمت25
نوبتو گرفت و اومد نشست کنار من ... نمی تونستم ساکت بشینم ... دلو زدم به دریا و گفتم:- می شناسنت؟با همون اخمای درهمش گفت:- نیلی جونو می شناسن ...به به پس از مامانش پرسیده بود!!! آبرو برام نمونده پس ... حالا چی گفته یعنی؟ بپرسم ؟ نپرسم؟ چی کار کنم؟ به درک من می میرم از فوضولی اگه نپرسم ... گفتم:- چه جوری از نیلی جون آدرس دکترش رو پرسیدی؟برگشت طرفم ... زل زد توی چشمام ... چه چشمایی داشت بی شرف! گفت:- بهش گفتم به حامله بودنت شک داریم ...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلندی گفتم:- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پوزخند گفت:- پس انتظار داشتی چی بگم؟! بگم عروست تازه ...مریض از اتاق اومد بیرون و منشی به آرتان اشاره کرد. پیدا بود نیلی جون اینجا برو بیایی داره که اینقدر زود ما رو فرستاد داخل ... بعدا فهمیدم این خانوم دکتر دوست صمیمیه نیلی جونه ... از جا بلند شدم. آرتان گفت:- من بیرون منتظر می مونم ...زیر لب گفتم:- بهتر ...چون ممکن بود معاینه بخواد بکنه ... دوست نداشتم آرتان هم باشه ... رفتم تو ... اوه ... چه خانوم دکتری!!! موهای بلوند ... سن تقریبا هم سن نیلی جون ... یه شال خوشگل انداخته بود روی سرش و با چشمای آرایش شده اش به من نگاه می کرد ... بوی عطرش اتاقو پر کرده بود. زیر لب سلام کردم و نشستم کنارش روی صندلی ... با لبخند پرسید:- خب ... بگو ببینم خانوم خوشگله ... مشکلت چیه؟!ای خداااااا ... حالا چی بگم؟!! چرا این آرتان اینقدر احمق بود؟! نره حالا به مامان آرتان بگم عروست تازه بلــــه! آبرو برامون نمی مونه که ... ولی مجبور بودم بگم ... فوقش بعدش ازش می خواستم چیزی به نیلی جون نگه ... آره درستشم همین بود ... دلو زدم به دریا و مشکلمو براش گفتم ... با لبخند به تخت اشاره کرد:- بخواب اونجا ...با اینکه خجالت می کشیدم ولی رفتم خوابیدم ... بعد از معاینه لبخند زد و رفت نشست سر جاش ... منم بلند شدم و رفتم نشستم روی همون صندلیه ... گفت:- شوهرت خیلی دوستت داره ... مگه نه؟!!با تعجب نگاش کردم ... چه ربطی داشت؟! گفت:- عزیزم هایمن تو از اون نوعی بوده که باز شدنش خیلی با درد و .... بذار راحتت کنم ... تو باید دیشب به خاطر خونریزی و درد زیاد بستری می شدی ... ولی گویا مشکلت فقط یه کم درده که از صبح گرفتارش شدی ... درسته؟!!فقط سرمو تکون دادم ... خندید و گفت:- قدر شوهرتو بدون فقط مردایی که دیوونه وار عاشق زنشون هستن اینقدر ملاحظه می کنن ... کسایی که از نوع تو هستن همون شب کارشون به بیمارستان می کشه ... خیلی ها اینجوری شدن تا حالا ... چون آقایون یا اطلاعی ندارن یا اصلا براشون مهم نیست این مسئله ... ولی تو ... دیشب درد داشتی؟!با شرم گفتم:- نه زیاد ...لبخندی زد و گفت:- سلام منو به شوهرت برسون ...نسخه ای برداشت و تند تند چیزایی یادداشت کرد و گفت:- این قرصا رو مصرف کن تا دردت بهتر بشه ... هیچ مشکلی نداری گلم ... دردت هم کاملا طبیعیه ... فقط سعی کن زیاد تا دو سه روز سر پا واینسی ...چشمی گفتم و نسخه رو از دستش گرفتم ... وقتی دید سر جام نشستم فهمید هنوز کار دارم و منتظر نگام کرد ... یلی جون رو براش گفتم و درخواستمو هم مطرح کردم ... سرمو که بالا آوردم دیدم داره با تعجب نگام می کنه ... بیشتر خجالت کشیدم ... گفت:- تو زن آرتانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟- اوهوم ...- خدای من!!! نیلی چه عروسی داره! ماشالله ... آرتان حق داره برات بمیره ....لبخند زدم .... اومد کنارم ... دست گذاشت سر شونه ام و گفت:- عزیزم .... ناراحتی و خجالت نداره که ... خیلی از زن و شوهرا یه مدت بعد از ازدواجشون به هم فرصت می دن .. فرصت شناخت بیشتر ... دوست ندارن از همون اول زندگیشون روی روالای اینجوری بیفته ... توام یکی از اونا خواستی عاشق بشی بعد با شوهرت باشی ... این کاملا طبیعیه و خیلی هم خوبه ... حداقل به خودت و آرتان ثابت کردی که عشقت عشقه ... نه هوس ... ولی چون دوست نداری من هیچی به نیلی نمی گم و همونطور که خودتون گفتین براش توضیح می دم که یه شک الکی داشتین ... خوبه؟!با لبخند گفتم:- خیلی عالیه خانوم دکتر ... ممنونم ...- خواهش می کنم عزیزم ...بلند شدم ... دیگه موندن جایز نبود ... می دونستم که مریضای زیادی اون بیرون منتظرن ... بعد از تشکر مجدد و دست و روبوسی با دکتر رفتم بیرون ... آرتان با دیدن من از جا بلند شد و اومد سمتم ... کمرم هنوز درد می کرد ... از منشی هم تشکر کردیم و دو تایی از مطب اومدیم بیرون ... دستشو آورد جلو و نسخه رو از لای انگشتام کشید بیرون و گفت:- دکتر چی گفت؟پوست لبمو جویدم و گفتم:- هیچی ...با لبخند گفت:- هیچی که خیلیه ...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- من کمرم درد می کنه سوئیچو بده برم توی ماشین ...دستشو انداخت دور کمرم و تا ماشین همراهیم کرد ... درو باز کرد و من سوار شدم ... سریع رفت و لحظا
نوبتو گرفت و اومد نشست کنار من ... نمی تونستم ساکت بشینم ... دلو زدم به دریا و گفتم:- می شناسنت؟با همون اخمای درهمش گفت:- نیلی جونو می شناسن ...به به پس از مامانش پرسیده بود!!! آبرو برام نمونده پس ... حالا چی گفته یعنی؟ بپرسم ؟ نپرسم؟ چی کار کنم؟ به درک من می میرم از فوضولی اگه نپرسم ... گفتم:- چه جوری از نیلی جون آدرس دکترش رو پرسیدی؟برگشت طرفم ... زل زد توی چشمام ... چه چشمایی داشت بی شرف! گفت:- بهش گفتم به حامله بودنت شک داریم ...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلندی گفتم:- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پوزخند گفت:- پس انتظار داشتی چی بگم؟! بگم عروست تازه ...مریض از اتاق اومد بیرون و منشی به آرتان اشاره کرد. پیدا بود نیلی جون اینجا برو بیایی داره که اینقدر زود ما رو فرستاد داخل ... بعدا فهمیدم این خانوم دکتر دوست صمیمیه نیلی جونه ... از جا بلند شدم. آرتان گفت:- من بیرون منتظر می مونم ...زیر لب گفتم:- بهتر ...چون ممکن بود معاینه بخواد بکنه ... دوست نداشتم آرتان هم باشه ... رفتم تو ... اوه ... چه خانوم دکتری!!! موهای بلوند ... سن تقریبا هم سن نیلی جون ... یه شال خوشگل انداخته بود روی سرش و با چشمای آرایش شده اش به من نگاه می کرد ... بوی عطرش اتاقو پر کرده بود. زیر لب سلام کردم و نشستم کنارش روی صندلی ... با لبخند پرسید:- خب ... بگو ببینم خانوم خوشگله ... مشکلت چیه؟!ای خداااااا ... حالا چی بگم؟!! چرا این آرتان اینقدر احمق بود؟! نره حالا به مامان آرتان بگم عروست تازه بلــــه! آبرو برامون نمی مونه که ... ولی مجبور بودم بگم ... فوقش بعدش ازش می خواستم چیزی به نیلی جون نگه ... آره درستشم همین بود ... دلو زدم به دریا و مشکلمو براش گفتم ... با لبخند به تخت اشاره کرد:- بخواب اونجا ...با اینکه خجالت می کشیدم ولی رفتم خوابیدم ... بعد از معاینه لبخند زد و رفت نشست سر جاش ... منم بلند شدم و رفتم نشستم روی همون صندلیه ... گفت:- شوهرت خیلی دوستت داره ... مگه نه؟!!با تعجب نگاش کردم ... چه ربطی داشت؟! گفت:- عزیزم هایمن تو از اون نوعی بوده که باز شدنش خیلی با درد و .... بذار راحتت کنم ... تو باید دیشب به خاطر خونریزی و درد زیاد بستری می شدی ... ولی گویا مشکلت فقط یه کم درده که از صبح گرفتارش شدی ... درسته؟!!فقط سرمو تکون دادم ... خندید و گفت:- قدر شوهرتو بدون فقط مردایی که دیوونه وار عاشق زنشون هستن اینقدر ملاحظه می کنن ... کسایی که از نوع تو هستن همون شب کارشون به بیمارستان می کشه ... خیلی ها اینجوری شدن تا حالا ... چون آقایون یا اطلاعی ندارن یا اصلا براشون مهم نیست این مسئله ... ولی تو ... دیشب درد داشتی؟!با شرم گفتم:- نه زیاد ...لبخندی زد و گفت:- سلام منو به شوهرت برسون ...نسخه ای برداشت و تند تند چیزایی یادداشت کرد و گفت:- این قرصا رو مصرف کن تا دردت بهتر بشه ... هیچ مشکلی نداری گلم ... دردت هم کاملا طبیعیه ... فقط سعی کن زیاد تا دو سه روز سر پا واینسی ...چشمی گفتم و نسخه رو از دستش گرفتم ... وقتی دید سر جام نشستم فهمید هنوز کار دارم و منتظر نگام کرد ... یلی جون رو براش گفتم و درخواستمو هم مطرح کردم ... سرمو که بالا آوردم دیدم داره با تعجب نگام می کنه ... بیشتر خجالت کشیدم ... گفت:- تو زن آرتانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟- اوهوم ...- خدای من!!! نیلی چه عروسی داره! ماشالله ... آرتان حق داره برات بمیره ....لبخند زدم .... اومد کنارم ... دست گذاشت سر شونه ام و گفت:- عزیزم .... ناراحتی و خجالت نداره که ... خیلی از زن و شوهرا یه مدت بعد از ازدواجشون به هم فرصت می دن .. فرصت شناخت بیشتر ... دوست ندارن از همون اول زندگیشون روی روالای اینجوری بیفته ... توام یکی از اونا خواستی عاشق بشی بعد با شوهرت باشی ... این کاملا طبیعیه و خیلی هم خوبه ... حداقل به خودت و آرتان ثابت کردی که عشقت عشقه ... نه هوس ... ولی چون دوست نداری من هیچی به نیلی نمی گم و همونطور که خودتون گفتین براش توضیح می دم که یه شک الکی داشتین ... خوبه؟!با لبخند گفتم:- خیلی عالیه خانوم دکتر ... ممنونم ...- خواهش می کنم عزیزم ...بلند شدم ... دیگه موندن جایز نبود ... می دونستم که مریضای زیادی اون بیرون منتظرن ... بعد از تشکر مجدد و دست و روبوسی با دکتر رفتم بیرون ... آرتان با دیدن من از جا بلند شد و اومد سمتم ... کمرم هنوز درد می کرد ... از منشی هم تشکر کردیم و دو تایی از مطب اومدیم بیرون ... دستشو آورد جلو و نسخه رو از لای انگشتام کشید بیرون و گفت:- دکتر چی گفت؟پوست لبمو جویدم و گفتم:- هیچی ...با لبخند گفت:- هیچی که خیلیه ...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- من کمرم درد می کنه سوئیچو بده برم توی ماشین ...دستشو انداخت دور کمرم و تا ماشین همراهیم کرد ... درو باز کرد و من سوار شدم ... سریع رفت و لحظا
۱۳۶.۴k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.