فیک تهیونگ( عشق بی انتها) P10
هیناه
چند دقیقه ای صبر کردم پاشنه های کفشم روی زمین ضرب گرفته بودن که بالاخره خانم منشی از اتاق اومد بیرون
با لبخنده دندون نمایی گفت : بفرمایید داخل
سرمو تکون دادم براشو با چند تقه شنیدنه صدای اجازش وارد شدم..نمیدونم چرا وقتی میبینمش یاده اون تصادف میوفتم میخوام آب بشم برم تو زمین...
آستین های پیراهنشو تا زده بود و سره پا با ماگه تو دستش نگاهی بهم کرد و گفت : به به خانم راننده..از نوع ناشی
میدونستم میدونستم یجا اون موضوع رو بالاخره میگه
با لبخندی گفتم : تقصیره من نبود..مقصر شما بودی
خنده ثانیه ای کرد و گفت : طلبکار همیشه طلبکاره
یهویی کاملا جدی گفت : من میخوام هلدینگت رو و میدونم تو مخالفی
اون وسط به فکر این بودم چرا تعارف نکرد بشینم
_ولی خوب میدونی شانسی در برابره من نداری..مجبوری
_اجبار ؟ هیچکس نمیتونه منو مجبور کنه
_فعلا که هیچی به نفعت نیست..پس مجبوری
اینو راست میگفت..وقت زیادی نبود و من نمیتونستم از پسش بر بیام
موهامو دادم پشتو گفتم : خیلی خب قبول اما..
دستامو روی میز گذاشتمو گفتم : اما فقط یک سال..همین
بهم نزدیک شد و دقیقا تو یک قدمیم با لبخندی از جنس پیروزی زد و گفت : اوکیه..تا اون موقع همتون اینجا مشغول به کار میشید تا هلدینگ رو پس بگیرین
حس خوبی به لحنش نداشتم ، سعی کردم با آرامش همونطور که یتسه گفته بود غرورو کنار بزارم،،،،
یتسه
امروز کلاس نداشتم و درخواست کوک رو برای بیرون رفتن قبول کردم البته بگم با کلی بدبختی که خواهرم هیچ جوره متوجه نشه از خونه بیرون زدم و به مامان گفتم که میرم پیشه دوستم..دوروغ گفتم میدونم اشتباهه که دارم پنهان کاری میکنم اما بالاخره توی موقعیت مناسب بهشون میگم..از دور دیدمش با ذوق براش دست تکون دادم وقتی متوجه من شد خندید و تکیَش رو از ماشین گرفتو اومد سمتم
وقتی بهم رسیدیم همچنان با خنده به هم زل زده بودیم ، حرفی نمیزدیم که فکر کنم دوتامونم متوجه ضایع بازیمون شدیم که چشم از هم گرفتیم
_امم..چیزه..بریم دیرمون نشه باید زود برگردم
_البته البته
دستمو گرفت و باهم سمت ماشین رفتیم اول من سوار شدم بعدشم خودش ، عینکمو از روی چشمام برداشتم میدونستم با برداشتنش دوباره سردرد میاد سراغم ولی حس سبکی داشتم بدونه عینکم ، بالاخره به مقصد رسیدیم ، راستش من نمیدونستم قراره کجا بریم و ازش نپرسیده بودم پس صددرصد نمیدونستم مقصد کجاست
چند دقیقه ای صبر کردم پاشنه های کفشم روی زمین ضرب گرفته بودن که بالاخره خانم منشی از اتاق اومد بیرون
با لبخنده دندون نمایی گفت : بفرمایید داخل
سرمو تکون دادم براشو با چند تقه شنیدنه صدای اجازش وارد شدم..نمیدونم چرا وقتی میبینمش یاده اون تصادف میوفتم میخوام آب بشم برم تو زمین...
آستین های پیراهنشو تا زده بود و سره پا با ماگه تو دستش نگاهی بهم کرد و گفت : به به خانم راننده..از نوع ناشی
میدونستم میدونستم یجا اون موضوع رو بالاخره میگه
با لبخندی گفتم : تقصیره من نبود..مقصر شما بودی
خنده ثانیه ای کرد و گفت : طلبکار همیشه طلبکاره
یهویی کاملا جدی گفت : من میخوام هلدینگت رو و میدونم تو مخالفی
اون وسط به فکر این بودم چرا تعارف نکرد بشینم
_ولی خوب میدونی شانسی در برابره من نداری..مجبوری
_اجبار ؟ هیچکس نمیتونه منو مجبور کنه
_فعلا که هیچی به نفعت نیست..پس مجبوری
اینو راست میگفت..وقت زیادی نبود و من نمیتونستم از پسش بر بیام
موهامو دادم پشتو گفتم : خیلی خب قبول اما..
دستامو روی میز گذاشتمو گفتم : اما فقط یک سال..همین
بهم نزدیک شد و دقیقا تو یک قدمیم با لبخندی از جنس پیروزی زد و گفت : اوکیه..تا اون موقع همتون اینجا مشغول به کار میشید تا هلدینگ رو پس بگیرین
حس خوبی به لحنش نداشتم ، سعی کردم با آرامش همونطور که یتسه گفته بود غرورو کنار بزارم،،،،
یتسه
امروز کلاس نداشتم و درخواست کوک رو برای بیرون رفتن قبول کردم البته بگم با کلی بدبختی که خواهرم هیچ جوره متوجه نشه از خونه بیرون زدم و به مامان گفتم که میرم پیشه دوستم..دوروغ گفتم میدونم اشتباهه که دارم پنهان کاری میکنم اما بالاخره توی موقعیت مناسب بهشون میگم..از دور دیدمش با ذوق براش دست تکون دادم وقتی متوجه من شد خندید و تکیَش رو از ماشین گرفتو اومد سمتم
وقتی بهم رسیدیم همچنان با خنده به هم زل زده بودیم ، حرفی نمیزدیم که فکر کنم دوتامونم متوجه ضایع بازیمون شدیم که چشم از هم گرفتیم
_امم..چیزه..بریم دیرمون نشه باید زود برگردم
_البته البته
دستمو گرفت و باهم سمت ماشین رفتیم اول من سوار شدم بعدشم خودش ، عینکمو از روی چشمام برداشتم میدونستم با برداشتنش دوباره سردرد میاد سراغم ولی حس سبکی داشتم بدونه عینکم ، بالاخره به مقصد رسیدیم ، راستش من نمیدونستم قراره کجا بریم و ازش نپرسیده بودم پس صددرصد نمیدونستم مقصد کجاست
۱۰.۷k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.