( start to finish ) : p10
ساعت پنج عصر بود ..
برای آخرین بار به اتاقت نگاهی انداختی ..
وقت رفتن بود پسرا همه جلو در منتظر شما بودن
بالاخره بعد از اومدن بیرون از خونه و قفل کردن در خونه از هزار جهت به سمت سه ماشینی که وایساده بودن رفتی ..
هانا چند دقیقه قبل تر از تو رفته بود تا سوار ماشین شه
به ماشینی که برات انتخاب شده بود رفتی
تو و جونگین صندلی عقب نشسته بودید
چانگبین رانندگی میکرد و فیلیکس هم کنارش بود
هر سه ماشین راه افتادن به سمت فرودگاه تا به سفر چند روزتون برید ..
با فیلیکس و جونگین آشنایی زیادی نداشتی و چانگبین متوجه این قضیه میشد پس شروع کرد به شوخی کردن و جم اندازی تا جو بینتون و کمتر کنه
تو راه به پیشنهاد هان وایسادین تا از سوپر چند تا خوراکی بخرید
زیکو از ماشین پیاده شد و به همه نگاهی انداخت..
با صدای بلندی شروع کرد به صحبت کردن که هر سه ماشین بشنون : من و دینا میریم خریدا رو بکنیم شما بشینید
سرت و از ماشین آوردی بیرون : من نگفتم قراره بیام
لبخندی حرص درار زد و به سمت ماشین اومد
در و باز کرد : بدو .. گرممه ..
پوفی کشیدی و با هم به سمت سوپر مارکت رفتید
.
زیکو : من این کیسه رو میبرم تو ماشین خودم و چانگبین تو ام اینو ببر بده به لینو اینا
کیسه ای که رو به روت گرفته بود و از دستش کشیدی و سمت ماشین مورد نظر رفتی
چند دور زدی به شیشه که لینو شیشه رو پایین کشید
کیسه رو از تو شیشه روی پاهاش گذاشتی و خودتو به ماشین چسبوندی تا بتونی هیونجینی که عقب نشسته بود و بهتر ببینی : آبمیوه رژیمی نداشت .. عوضش سعی کردم چیز کم شیرین بگیرم ..
هیونجین : اوهوم .. مرسی
لبخندی زدی و به سمت ماشین قبلی حرکت کردی
برای آخرین بار به اتاقت نگاهی انداختی ..
وقت رفتن بود پسرا همه جلو در منتظر شما بودن
بالاخره بعد از اومدن بیرون از خونه و قفل کردن در خونه از هزار جهت به سمت سه ماشینی که وایساده بودن رفتی ..
هانا چند دقیقه قبل تر از تو رفته بود تا سوار ماشین شه
به ماشینی که برات انتخاب شده بود رفتی
تو و جونگین صندلی عقب نشسته بودید
چانگبین رانندگی میکرد و فیلیکس هم کنارش بود
هر سه ماشین راه افتادن به سمت فرودگاه تا به سفر چند روزتون برید ..
با فیلیکس و جونگین آشنایی زیادی نداشتی و چانگبین متوجه این قضیه میشد پس شروع کرد به شوخی کردن و جم اندازی تا جو بینتون و کمتر کنه
تو راه به پیشنهاد هان وایسادین تا از سوپر چند تا خوراکی بخرید
زیکو از ماشین پیاده شد و به همه نگاهی انداخت..
با صدای بلندی شروع کرد به صحبت کردن که هر سه ماشین بشنون : من و دینا میریم خریدا رو بکنیم شما بشینید
سرت و از ماشین آوردی بیرون : من نگفتم قراره بیام
لبخندی حرص درار زد و به سمت ماشین اومد
در و باز کرد : بدو .. گرممه ..
پوفی کشیدی و با هم به سمت سوپر مارکت رفتید
.
زیکو : من این کیسه رو میبرم تو ماشین خودم و چانگبین تو ام اینو ببر بده به لینو اینا
کیسه ای که رو به روت گرفته بود و از دستش کشیدی و سمت ماشین مورد نظر رفتی
چند دور زدی به شیشه که لینو شیشه رو پایین کشید
کیسه رو از تو شیشه روی پاهاش گذاشتی و خودتو به ماشین چسبوندی تا بتونی هیونجینی که عقب نشسته بود و بهتر ببینی : آبمیوه رژیمی نداشت .. عوضش سعی کردم چیز کم شیرین بگیرم ..
هیونجین : اوهوم .. مرسی
لبخندی زدی و به سمت ماشین قبلی حرکت کردی
۴.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.