فیک شوگا part⁴ (درخواستی)
داشتین ناهار میخوردین که گوشیت زنگ خورد، اول فکر کردی شوگاس ولی وقتی نگاه کردی دیدی اون نیست. پسرعموت بود. چندباری زنگ زد ولی جواب ندادی چون خانوادتون سر یه ماجرایی دعوا کرده بودن و الان چند ساله که قهرن و شمام از هم متنفرین. اخرین زنگشو میخواستی جواب بدی ولی زود قطع کرد. تصمیم گرفتی گوشیتو باز کنی و خودت بهش زنگ بزنی. قبل از اینکه بهش زنگ بزنی، یه پیام بهت فرستاد. یوری هم نگاه میکرد. پیام عجیبی بود و باعث نگرانیت میشد.
شروع مکالمه
پسرعمو:میدونستی شوگا بهت خیانت کرده؟ باور نمیکنی مدرکمو بفرستم.
ا.ت:خفه شو هیچی به تو ربطی نداره.
پسرعمو:پس منظورت اینکه نمیخوای بفرستم.
ا.ت:تا اون جایی که یادم میاد اینو نگفتم.
پایان مکالمه
ویدیو رو فرستاد. بدون معطلی ویدیو رو باز کردی. با صحنه ای که مواجه شدین، یوری چشماشو بست، ولی تو نگاه میکردی. اون دختری که شوگا رو کیس میکرد رو نمیشناختی. علاقه ای هم به شناختنش نداشتی. ولی بخاطر بچه باید شوگا رو برمیگردوندی. حداقل اگه برنمیگشت هم بهتر بود بهش بگی که حامله ای. چشمات پر اشک شده بود و نمیتونستی خوب ویدیو رو ببینی. یوری به محض اینکه فهمید تو داری هنوز نگاه میکنی، گوشی رو از دستت گرفت و خاموش کرد. سعی میکرد اشکاتو پاک کنه، ولی همینکه پاک میکرد، قطره دیگه از اشکت پایین میومد. هیچی نمیگفتی. بی صدا فقط اشکات سرازیر میشد و به یه نقطه خیره شده بودی. نمیتونستی قطعی بگی که ویدیو واقعیه یا نه. هیچی نمیشنیدی. انگار مرده بودی، اگه یکی پایین اومدن اشکاتو نمیدید فکر میکرد مردی. یوری بهت گفت که بری و بخوابی و توهم همینکارو کردی. روی تخت دراز کشیده بودی ولی خوابت نمیبرد.
*فردا صبح*
صبح با حالت تهوع بیدار شدی. حس خوبی به زندگی نداشتی.
یوری:امروز میای دانشگاه؟
ا.ت:نه
یوری:حرف اضافی نزن، میای، خودم میبرمت
*۲۰ مین بعد*
رفتین به کلاس. مثل همیشه تو و یوری سر جاتون نشستین. استاد اومد تو کلاس و شروع کرد به تدریس درس. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که خوابت برد. با احساس اینکه یکی زد از شونت بیدار شدی.
استاد:دیشب نخوابیدی؟
ا.ت:نه
*یه ساعت بعد*
تو با یوری تو سالن قدم میزدین که حالت بد شد. زود با یوری رفتین تو دستشویی. حالت تهوع داشتی.
*۱۰ مین بعد*
رفتین تو کلاس که باز گوشیت زنگ خورد. یوری هم بلافاصله اومد پیشت. با اسمی که مواجه شدین، شکه شدین...
.
.
.
.
.
.
.
ببخشید بابت دیر شدنش
اگه خوشتون اومد، این دوستمم فالو کنین:@Armita_20_11
شرط
۵ لایک
#BTS
#کیم_نامجون
#کیم_سوک_جین
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#پارک_جیمین
#کیم_تهیونگ
#جئون_جونگ_کوک
#بی_تی_اس
شروع مکالمه
پسرعمو:میدونستی شوگا بهت خیانت کرده؟ باور نمیکنی مدرکمو بفرستم.
ا.ت:خفه شو هیچی به تو ربطی نداره.
پسرعمو:پس منظورت اینکه نمیخوای بفرستم.
ا.ت:تا اون جایی که یادم میاد اینو نگفتم.
پایان مکالمه
ویدیو رو فرستاد. بدون معطلی ویدیو رو باز کردی. با صحنه ای که مواجه شدین، یوری چشماشو بست، ولی تو نگاه میکردی. اون دختری که شوگا رو کیس میکرد رو نمیشناختی. علاقه ای هم به شناختنش نداشتی. ولی بخاطر بچه باید شوگا رو برمیگردوندی. حداقل اگه برنمیگشت هم بهتر بود بهش بگی که حامله ای. چشمات پر اشک شده بود و نمیتونستی خوب ویدیو رو ببینی. یوری به محض اینکه فهمید تو داری هنوز نگاه میکنی، گوشی رو از دستت گرفت و خاموش کرد. سعی میکرد اشکاتو پاک کنه، ولی همینکه پاک میکرد، قطره دیگه از اشکت پایین میومد. هیچی نمیگفتی. بی صدا فقط اشکات سرازیر میشد و به یه نقطه خیره شده بودی. نمیتونستی قطعی بگی که ویدیو واقعیه یا نه. هیچی نمیشنیدی. انگار مرده بودی، اگه یکی پایین اومدن اشکاتو نمیدید فکر میکرد مردی. یوری بهت گفت که بری و بخوابی و توهم همینکارو کردی. روی تخت دراز کشیده بودی ولی خوابت نمیبرد.
*فردا صبح*
صبح با حالت تهوع بیدار شدی. حس خوبی به زندگی نداشتی.
یوری:امروز میای دانشگاه؟
ا.ت:نه
یوری:حرف اضافی نزن، میای، خودم میبرمت
*۲۰ مین بعد*
رفتین به کلاس. مثل همیشه تو و یوری سر جاتون نشستین. استاد اومد تو کلاس و شروع کرد به تدریس درس. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که خوابت برد. با احساس اینکه یکی زد از شونت بیدار شدی.
استاد:دیشب نخوابیدی؟
ا.ت:نه
*یه ساعت بعد*
تو با یوری تو سالن قدم میزدین که حالت بد شد. زود با یوری رفتین تو دستشویی. حالت تهوع داشتی.
*۱۰ مین بعد*
رفتین تو کلاس که باز گوشیت زنگ خورد. یوری هم بلافاصله اومد پیشت. با اسمی که مواجه شدین، شکه شدین...
.
.
.
.
.
.
.
ببخشید بابت دیر شدنش
اگه خوشتون اومد، این دوستمم فالو کنین:@Armita_20_11
شرط
۵ لایک
#BTS
#کیم_نامجون
#کیم_سوک_جین
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#پارک_جیمین
#کیم_تهیونگ
#جئون_جونگ_کوک
#بی_تی_اس
۸.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.