ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁸
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁸
کمی بعد غذا رو اوردن...
گارسون غذا رو میز گذاشت...و کمی بعد رفت...
ات: من نمیخورم
کوک: به درک که نمیخوری*کلافه*
ات: اگه توش سم ریخته باشی چی؟*مشکوک*
کوک:*نفس عمیقی از خشم میکشه*
چاپستیک رو پر از کیمچی کرد و توی دهنش گذاشت...
گشنم بود...چاپستیک رو از کوشه میز برداشتم و آروم از کیش دراوردمش...
خودمو به بی اشتهایی زدم و جوری رفتار میکردم که انگار مجبورم غذا بخوردم؛ غذا رو آروم آروم تو دهنم میزاشتم و بعد از اینکه غذا تموم شد دستمال کاغذی از توی جعبه روی میز برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم...
نگاهی به ظرفم انداخت و بلند شد...
کوک: همینجا بشین الان میام
ات: چیزه...
کوک: باشه
ات: واقعا؟!
کوک: این رستورانو خوب میشناسم پشت اون راهروعه
ات: آها*آروم*
بلند شدم و راهرو رو پیچیدم و در سرویس رو باز کردم...
کارای لازمو انجام دادم و موهامو جلوی آینه مرتب کردم... صورتمو شستمو و با دستمالی که تو کیفم بود خشک کردم و از تو کیف رودوشیم تینتی بیرون اوردم و به لبم زدم...
درو باز کردم و از اونجا خارج شدم...
---: خوبید؟
نگاهی به سمت چپم انداختم...شت...
ات: ب..بله؟
جوابی نداد... زن مشکوکی بود...
ات:هیییی*ترس*
کوک: وا*پوکر*
ات: برو اونور ببینممم
کوک: هوی خنگ! بیا بریم طبقه بالا
ات: *عصبی*
از پله برقی بالا رفتیم و من پشت سر اون راه میرفتم...
به مغازه ای رسید که لباس و این جور چیزای دخترونه میفروخت
کوک: یه دست لباس گرم انتخاب کن*بم*
ات: نمیخوام اینا بی کیفیته
کوک: بدو*عصبی. اخم*
ات:*چشم غره*
یکیشو به زور انتخاب کردم و تو اتاق پرو پوشیدمش و از اتاق پرو بیرون اومدم تا نظر پسره رو بپرسم چون هیچ وقت تنهایی در مورد لباس پوشیدنم تصمیم نگرفتم و همیشه خدمتکارا بهم لباس میدادن و انتخاب میکردن...
ات: خوبه؟
کوک: بد نی *تو ذهنش: وای خنگ بود تو این لباس خنگ ترم شد عجب آدمی رو هم گروگان گرفتم*
ات: بد نی یعنی بده
کوک: چی زدی؟ خوبه
ات: مطمئنی؟*کیوت*
کوک:---
ات: آهای!
کوک: آره
کمی بعد غذا رو اوردن...
گارسون غذا رو میز گذاشت...و کمی بعد رفت...
ات: من نمیخورم
کوک: به درک که نمیخوری*کلافه*
ات: اگه توش سم ریخته باشی چی؟*مشکوک*
کوک:*نفس عمیقی از خشم میکشه*
چاپستیک رو پر از کیمچی کرد و توی دهنش گذاشت...
گشنم بود...چاپستیک رو از کوشه میز برداشتم و آروم از کیش دراوردمش...
خودمو به بی اشتهایی زدم و جوری رفتار میکردم که انگار مجبورم غذا بخوردم؛ غذا رو آروم آروم تو دهنم میزاشتم و بعد از اینکه غذا تموم شد دستمال کاغذی از توی جعبه روی میز برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم...
نگاهی به ظرفم انداخت و بلند شد...
کوک: همینجا بشین الان میام
ات: چیزه...
کوک: باشه
ات: واقعا؟!
کوک: این رستورانو خوب میشناسم پشت اون راهروعه
ات: آها*آروم*
بلند شدم و راهرو رو پیچیدم و در سرویس رو باز کردم...
کارای لازمو انجام دادم و موهامو جلوی آینه مرتب کردم... صورتمو شستمو و با دستمالی که تو کیفم بود خشک کردم و از تو کیف رودوشیم تینتی بیرون اوردم و به لبم زدم...
درو باز کردم و از اونجا خارج شدم...
---: خوبید؟
نگاهی به سمت چپم انداختم...شت...
ات: ب..بله؟
جوابی نداد... زن مشکوکی بود...
ات:هیییی*ترس*
کوک: وا*پوکر*
ات: برو اونور ببینممم
کوک: هوی خنگ! بیا بریم طبقه بالا
ات: *عصبی*
از پله برقی بالا رفتیم و من پشت سر اون راه میرفتم...
به مغازه ای رسید که لباس و این جور چیزای دخترونه میفروخت
کوک: یه دست لباس گرم انتخاب کن*بم*
ات: نمیخوام اینا بی کیفیته
کوک: بدو*عصبی. اخم*
ات:*چشم غره*
یکیشو به زور انتخاب کردم و تو اتاق پرو پوشیدمش و از اتاق پرو بیرون اومدم تا نظر پسره رو بپرسم چون هیچ وقت تنهایی در مورد لباس پوشیدنم تصمیم نگرفتم و همیشه خدمتکارا بهم لباس میدادن و انتخاب میکردن...
ات: خوبه؟
کوک: بد نی *تو ذهنش: وای خنگ بود تو این لباس خنگ ترم شد عجب آدمی رو هم گروگان گرفتم*
ات: بد نی یعنی بده
کوک: چی زدی؟ خوبه
ات: مطمئنی؟*کیوت*
کوک:---
ات: آهای!
کوک: آره
۱.۶k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.