یه دیوونه دنبالم کرده!(part ۶)
!)
_ب.باشه، ا.از ا.این ب.به ب.بعد ب.به ح.حرفت گ.گوش م.میدم.
+آفرین(اومد دوباره نشست داخل ماشین، ولی اصلا هیچ حرکتی نکرد و به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست)
+میدونی من خوشبخت ترینم؟؟؟(با خنده)
_خوب برای چی؟!تو یه مریضی که بیماریش سادیسمه و یکم روانی هستی، بعدشم یه مافیایی و آدم میکشی، خوب برای چی خوشبختی؟؟
+چونکه تورو دارم، خروار خروار پول دارم که برات خرج کنم، همه چیز هم دارم، حالا اگه خدا بخواد هم می تونم بچه دار بشم که دیگه بعد اون هیچ چیز دیگه ای نمی خوام، اون مریضی هم دکترم گفته اگه یه نفر بهم محبت کنه و زیاد ناراحت نشم و جنب جوش نکنم درست میشه.
برگشتم و به پنجره نگاه کردم.
_یاخدا، یاخدا من فکر می کردم که دیوونه شدم، نگو بعد من یه نفر دیگه هم رکورد شکونده، خدا یا قول میدم دو رکعت نماز بخونم(تو ذهنش)
صورتم رو برگردوندم سمتش دیدم دو میلی متری صورتمه، ترس برم داشته بود این دفعه می خواست چیکار کنه؟!
+پخخحخخخ.
_جیغغغغغغغغغغغغغغ.
+(می پره اونور) واییییییی ترسیدم!!!!!چته؟!؟!؟!؟
_تو منو ترسوندی، می ترسیدم که...
+ها چی بلا سرت بیارم؟! اونم تو ماشین؟!
_از یه دیوونه بعید نیست!
+وایستا وایستا، من دیوونه نیستم فقط یه بیماری دارم که اونم قراره درست بشه!!!!دیگه نشنوم که بگی بهم دیوونه؟؟؟
_(چشم غره میاد) چشم.
+خوب خوب، بریم خونه من باید برم یکم استراحت کنم فردا باید برم یه مأموریت کوچیک...
ماشینش رو روشن کرد و روند سمت خونش، من همیشه فکر می کردم که هر روز یه ماشین جدید اجاره می کنه و به بقیه پز میده، نگو طرف تیلیاردره و هروز برای اینکه با لباسش ماشینش هم ست باشه این کارو می کنه و ماشین دلشو می زنه یکی دیگه از ماشین هاشو بر میداره.
رفتیم داخل یه خیابون که کلا امارت و قصر بود، در یکی از اون امارت که چه عرض کنم قصر باز شدو رفتیم سمتش و روند داخل حیاط...
_آآااااااااااااااااا.(دهنش باز شده بود)
اومد دهنم رو با دوتا از انگشت هاش بست و بهم چپ چپ نگاه کرد.
+بیبی مثلاً تو الان زن منی یااااااا، اینجا دیگه خونته این ندیده بازی هارو نداره که...
_عه وا ببخشید(سرخ شد صورتش)
اصلا به این فکر نمی کردم که امروز رفته باشم با یکی که ازم ۱۱ سال بزرگ تره ازدواج کنم، به فکرم هم نمی رسید که اصلا قراره امروز اتفاقی بیوفته.
رفت ماشین رو پارک کرد و پیاده شد بعدش درو برام باز کرد، بعد خواستم پیاده بشم که از کمرم گرفت و بلند کرد، من یه جیغ کوتاه کشیدم و ترسیدم یه دفعه ولم کنه، توی هوا منو چرخوند و بعد بغلم کرد، بعد تو دلم گفتم:« تریاگ و شیشه رو باهم زده»(خفه شووووووووو)
_ب.باشه، ا.از ا.این ب.به ب.بعد ب.به ح.حرفت گ.گوش م.میدم.
+آفرین(اومد دوباره نشست داخل ماشین، ولی اصلا هیچ حرکتی نکرد و به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست)
+میدونی من خوشبخت ترینم؟؟؟(با خنده)
_خوب برای چی؟!تو یه مریضی که بیماریش سادیسمه و یکم روانی هستی، بعدشم یه مافیایی و آدم میکشی، خوب برای چی خوشبختی؟؟
+چونکه تورو دارم، خروار خروار پول دارم که برات خرج کنم، همه چیز هم دارم، حالا اگه خدا بخواد هم می تونم بچه دار بشم که دیگه بعد اون هیچ چیز دیگه ای نمی خوام، اون مریضی هم دکترم گفته اگه یه نفر بهم محبت کنه و زیاد ناراحت نشم و جنب جوش نکنم درست میشه.
برگشتم و به پنجره نگاه کردم.
_یاخدا، یاخدا من فکر می کردم که دیوونه شدم، نگو بعد من یه نفر دیگه هم رکورد شکونده، خدا یا قول میدم دو رکعت نماز بخونم(تو ذهنش)
صورتم رو برگردوندم سمتش دیدم دو میلی متری صورتمه، ترس برم داشته بود این دفعه می خواست چیکار کنه؟!
+پخخحخخخ.
_جیغغغغغغغغغغغغغغ.
+(می پره اونور) واییییییی ترسیدم!!!!!چته؟!؟!؟!؟
_تو منو ترسوندی، می ترسیدم که...
+ها چی بلا سرت بیارم؟! اونم تو ماشین؟!
_از یه دیوونه بعید نیست!
+وایستا وایستا، من دیوونه نیستم فقط یه بیماری دارم که اونم قراره درست بشه!!!!دیگه نشنوم که بگی بهم دیوونه؟؟؟
_(چشم غره میاد) چشم.
+خوب خوب، بریم خونه من باید برم یکم استراحت کنم فردا باید برم یه مأموریت کوچیک...
ماشینش رو روشن کرد و روند سمت خونش، من همیشه فکر می کردم که هر روز یه ماشین جدید اجاره می کنه و به بقیه پز میده، نگو طرف تیلیاردره و هروز برای اینکه با لباسش ماشینش هم ست باشه این کارو می کنه و ماشین دلشو می زنه یکی دیگه از ماشین هاشو بر میداره.
رفتیم داخل یه خیابون که کلا امارت و قصر بود، در یکی از اون امارت که چه عرض کنم قصر باز شدو رفتیم سمتش و روند داخل حیاط...
_آآااااااااااااااااا.(دهنش باز شده بود)
اومد دهنم رو با دوتا از انگشت هاش بست و بهم چپ چپ نگاه کرد.
+بیبی مثلاً تو الان زن منی یااااااا، اینجا دیگه خونته این ندیده بازی هارو نداره که...
_عه وا ببخشید(سرخ شد صورتش)
اصلا به این فکر نمی کردم که امروز رفته باشم با یکی که ازم ۱۱ سال بزرگ تره ازدواج کنم، به فکرم هم نمی رسید که اصلا قراره امروز اتفاقی بیوفته.
رفت ماشین رو پارک کرد و پیاده شد بعدش درو برام باز کرد، بعد خواستم پیاده بشم که از کمرم گرفت و بلند کرد، من یه جیغ کوتاه کشیدم و ترسیدم یه دفعه ولم کنه، توی هوا منو چرخوند و بعد بغلم کرد، بعد تو دلم گفتم:« تریاگ و شیشه رو باهم زده»(خفه شووووووووو)
۹.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.