آشنای من
پارت هفتم
اتاق نشیمن دو تا مبل سه نفره و دو تا مبل تک نفره راحتی قهوه ای چیده شده بود.جلوی مبل ها یک تلویزیون و یک میز که گل رزهایش در گلدان خشک و پژمرده شده بود. کف خانه از فرش ابریشم ایرانی پوشیده شده و رو به روی در ورودی یک تابلوی نقاشی دیگر از ماتیلدا بود. نقاشی که از همسرش کشیده بود. متئو در حال نوشیدن چای.
"ادا؟"
صدای پدرش بود که از اشپزخانه می امد.
"بله؟"
از راهرو گذشت تا به اتاق خودش برسد.
"میخوای با بابا قهوه بخوری؟"
در حال حرکت گفت:
"نه"
صدای متئو بلندتر به گوش رسید:
"ادا قهوه بهانه است بیا با هم حرف بزنیم."
"خسته ام"
"ضروریه."
ادا از حرکت ایستاد،چشم هایش را چرخاند و نفس عمیقی کشیدم.
چند قدم عقب رفت تا به اشپزخانه رسید.
متئو روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود.
"جلسه ات با دکتر پاول چطور بود؟"
یک لیوان چینی پر از قهوه را رو به روی ادا گذاشت.دست هایش را دور لیوان حلقه کرد تا کمی انگشتانش گرم شوند.
"مگه بهت نگفته؟"
"چرا ولی میخوام تو هم بگی."
به بخاری که از قهوه بلند میشد،نگاه کرد.
"مثل همیشه بود."
صدای ادا ارام بود و هیچ حسی را نمیشد از ان نفهمید.
"ادا میخوام باهات جدی حرف بزنم."
متئو دستش را روی موهایی که نداشت، کشید و ادامه داد:
"میدونی چند وقته باهم حرف نزدیم؟"
سوال خوبی بود.چند وقت بود که با پدرش حرف نزده بود؟یک سال؟ نه شش ماه.البته اگر سلام و خداحافظ را به عنوان حرف حساب نکنی.
"بابا میشه کار ضروریت رو بگی."
"ادا میشه تمومش کنی؟"
اتاق نشیمن دو تا مبل سه نفره و دو تا مبل تک نفره راحتی قهوه ای چیده شده بود.جلوی مبل ها یک تلویزیون و یک میز که گل رزهایش در گلدان خشک و پژمرده شده بود. کف خانه از فرش ابریشم ایرانی پوشیده شده و رو به روی در ورودی یک تابلوی نقاشی دیگر از ماتیلدا بود. نقاشی که از همسرش کشیده بود. متئو در حال نوشیدن چای.
"ادا؟"
صدای پدرش بود که از اشپزخانه می امد.
"بله؟"
از راهرو گذشت تا به اتاق خودش برسد.
"میخوای با بابا قهوه بخوری؟"
در حال حرکت گفت:
"نه"
صدای متئو بلندتر به گوش رسید:
"ادا قهوه بهانه است بیا با هم حرف بزنیم."
"خسته ام"
"ضروریه."
ادا از حرکت ایستاد،چشم هایش را چرخاند و نفس عمیقی کشیدم.
چند قدم عقب رفت تا به اشپزخانه رسید.
متئو روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود.
"جلسه ات با دکتر پاول چطور بود؟"
یک لیوان چینی پر از قهوه را رو به روی ادا گذاشت.دست هایش را دور لیوان حلقه کرد تا کمی انگشتانش گرم شوند.
"مگه بهت نگفته؟"
"چرا ولی میخوام تو هم بگی."
به بخاری که از قهوه بلند میشد،نگاه کرد.
"مثل همیشه بود."
صدای ادا ارام بود و هیچ حسی را نمیشد از ان نفهمید.
"ادا میخوام باهات جدی حرف بزنم."
متئو دستش را روی موهایی که نداشت، کشید و ادامه داد:
"میدونی چند وقته باهم حرف نزدیم؟"
سوال خوبی بود.چند وقت بود که با پدرش حرف نزده بود؟یک سال؟ نه شش ماه.البته اگر سلام و خداحافظ را به عنوان حرف حساب نکنی.
"بابا میشه کار ضروریت رو بگی."
"ادا میشه تمومش کنی؟"
۶۲۷
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.